حجتالاسلام والمسلمین دکتر پارسانیا گفت: اگر بخواهیم از دیدگاه کانت راجع به فلسفه سیاسی و دین بحث کنیم، ترکیب فلسفه با دین پارادوکسیکال میشود یعنی با روش عقلی اندیشیدن و در حاشیه آن عمل کردن، این اتفاق خواهد افتاد. در دیدگاه او دین مرحله ای است که با تخیل و تشبیه و تمثیل همراه است آنجا جای فلسفی نیست
نشست «فلسفه سیاسی ـ فلسفه دینی؛ توافق یا تعارض» ۸ مهرماه با حضور حجت الاسلام والمسلمین دکتر حمید پارسانیا، دکتر احمد بخارایی، دکتر بیژن عبدالکریمی در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران با حضور جمعی از دانشجویان و علاقه مندان برگزار شد در این نشست اساتید ابتدا به بررسی فلسفه سیاسی و فلسفه دینی و در نهایت اینکه تعارض یا توافقی در این زمینه وجود دارد پرداختند.
حجت الاسلام والمسلمین پارسانیا در این نشست به تبیین و بررسی سه واژه سیاست، دین و نسبتی که بین فلسفه سیاسی یا فلسفه سیاست است پرداخت و بیان داشت: فکر می کنم از این منظر بحث را شروع کنیم ملموس تر باشد که قاعدتاً باید بدانیم مراد ما از فلسفه چیست؟ وقتی باهم بخواهیم صحبت کنیم به حوزه فرهنگ می آییم که تعین پیدا کردند.
تعین مفهوم فلسفه در جامعه دینی و در جامعه امروز ما هرگز تعین یونانی نیست و در آن افق نمی توانیم صحبت کنیم و لذا وقتی آقای دکتر عبدالکریمی در آن افق صحبت می کنند زیاد مخاطب ندارد و کمی بیگانه است.
ما با ارائه تعریفی از فلسفه، مفهوم دیگری که هم افق با علم است را در می یابیم. چون سرنوشت علم و فلسفه در تاریخ باهم پیوند خورده است. امروز مواجه هستیم که دوره کاملا جدید دارد و تعاریف اصلا یونانی نیست و لازم است بدانیم نسبت دین را با کدام معنا از فلسفه را می خواهیم بسنجیم که این مسأله نکته مهمی است.
تعریف کنت از فلسفه
امروز وقتی از فلسفه و علم سخن می گوییم با تعریفی از کانت که در مورد فلسفه دارد مواجه می شویم و این تعریف متاثر از رویکرد او به عقل است یعنی تحولی که کانت در عقل به وجود آورد و عوامل دیگری که در اروپا و فرانسه اصحاب دایره المعارف و دیگران شکل دادند.
نیاز بود کسی مانند کا نت این کار را انجام دهد. اولین حادثه ای که به نظرم رخ داد عقل در دستان کانت نقطه عطفی به وجود آورد که معنای جدیدی دارد که ما می توانیم از نسبت دین با عقل صحبت کنیم اما کدام یک از معنای عقل؟ معنایی که کانت به عقل می دهد عقل خودبنیاد می شود، عقل یونانی سابجکتیو به این معنا نیست.
سابجکتیو شدن عقل در نزد کانت به فاعل شناسابنیاد عقل باز می گردد و ذهنی می شود و انسان با عینک عقل یک چارچوبی دارد که متعلق به ذهن انسان است که به جهان صورت می بخشد و عقل، صورتگر جهان است که این عقل صورتگر متعلق به فاعل شناسا یعنی متعلق به انسان است. انسان با عقل خود به جهان صورت می دهد و این دقیقا آن چیزی است که در دیدگاه های کانت وجود دارد.
شناخت عقلی قبل از کانت در دکارت و… جهان را می شناسد و لو اینکه این شناخت دیگر شهود عقلی نیست و مفهومی است و این مفهوم جهان و حقیقت را می شناسد. کاری که کانت انجام داد این بود که نتیجه را به صورت اصطلاح درآورد و گفت من فلسفه را برای معارفی به کار می برم که فقط عقلی و ذهنی است و کاری به جهان خارج ندارم لذا گفت، فلسفه به من شناخت جهان نمی دهد و علم ندارد.
لذا science را برای علم قرار داد و عنوان کرد science را در جایی به کار می برم که جهان را می شناسند و آن جایی است که من با حس سروکار دارم؛ یک تقابل بین science و فلسفه به وجود آورد که این تقابل وجود نداشت یعنی science و فلسفه تقریبا با تفاوت اندکی معادل به کار برده می شدند.
عقبه ای که کانت از آن استفاده می کند بخش قابل توجهی از آن فلسفه کانت است یعنی زمین گیر شدن عقل یا به نوعی ذهنی شدن عقل. مثلا در تعریفی که کانت از فیلسوف دارد می گوید فیلسوف عالم نیست و فلسفه علم نیست فلسفه یک امر ذهنی است.
لذا لازم است بدانیم با کدام معانی فلسفه سروکار داریم و از کدام یک از معانی فلسفه سخن می گوییم فلسفه در جهان اسلام و گذشته علم است و در آنجا هم بحث هایی وجود دارد آیا فقط شناخت مفهومی است یا شناخت حکمت و شهود است؟
در جهان اسلام این بحث وجود دارد؛ مثلا به صوفیان که نزدیک شویم این مباحث مطرح است که چه نسبتی بین شهود و مفهوم وجود دارد؟ آیا این رابطه گسسته است و هرکس به قلمرو فلسفه معنا و مفهوم عقلی می آید حتما باید به شهود پشت کرده باشد؟ یا شهود در صحنه فلسفه بازتاب مفهوم متناسب با خودش را دارد؟
حکمت متعالیه، حکمت اشراق، حوزه عرفان در شهود استقرار می یابند و هر کدام از اینها مسأله شان بین حصول و حضور شهود و مفهوم همچنان یک پرسش جدی تاریخی فیلسوفان ما بوده است.
پست مدرن های ما هم فلسفه یا science را در معنای کنتی به کار می برند اما درباره نسبت بین فلسفه و علم با این معنا تحولاتی جدی به وجود می آید. در نیمه قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم و امروزه در همین معنای کانتی نسبت یکسانی ندارند در نزد خود کانت نسبت فلسفه و علم یک نسبت تاریخی است؛ بدین معنا که در یک مقطعی ذهنیت بشر که مقداری نظم و انسجام پیدا می کند فلسفه می اندیشد اما باز هم به جهان کاری ندارد و جهان را درست نمی شناسند.
عبور از فلسفه و رسیدن به science
ما برای رسیدن به science باید از فلسفه عبور کنیم و در ضمن آن باید نسبت به فیلسوفان تاریخ برای تمهید ذهنیت و زندگی بشر برای حصول به یک جهان جدیدی، قدرشناس باشیم.
اما در حلقه وین این نسبت اینگونه نیست در حلقه وین با کانت همراهی ندارد و معتقد نیستند که ما مفاهیمی غیر محسوس داریم معانی همه به اسم باز می گردد و آنچه که تحت عنوان فلسفه معانی ذهنی است و اینها خطاهایی است که در معانی حسی رخ می دهد.
اگر بخواهیم از دیدگاه کانت راجع به فلسفه سیاسی و دین بحث کنیم، ترکیب فلسفه با دین پارادوکسیکال می شود یعنی با روش عقلی اندیشیدن و در حاشیه آن عمل کردن، این اتفاق خواهد افتاد. در دیدگاه او دین مرحله ای است که با تخیل و تشبیه و تمثیل همراه است آنجا جای فلسفی نیست هم چنانکه ترکیب علم با فلسفه حتی ترکیب لغوی شان و وضعیت تاریخی هر دو ناسازگار است.
یعنی شما باید یک جهان دوگانه ای که متعلق به جهان مدرن و جهان گذشته ای را جمع کرده باشید آنجا دین را با فلسفه و با علم جمع کنید که اصلا قابل جمع نیستند. در نوع تئوری هایی که بازگشت آنها به سوی معناست و معناگر هستند نوعی سازگاری از این سنخ را می بینیم مانند برگر و هابرماس که این کار می کنند.
مقایسه هابرماس و برگر
در واقع هابرماس به دنبال حضور دینی است که بحث پست سکولاریزم خودش که مرجعیت عرف یعنی فرهنگ و مرجعیت science یعنی عقل ابزاری را بپذیرد. یک تعبیری امیرالمومنین(ع) نسبت به دوران قبل خودشان دارند «یا مالک فَإِنَّ هذا الدِّینَ قَدْ کانَ أَسِیراً فِی أَیدِی الْأَشْرَارِ » این دین در اسارت اشرار بود و در اسارت فرهنگی وجود داشت.
وقتی می گوید مرجعیت science را بپذیرد یعنی مرجعیت عقل ابزاری را بپذیرد یعنی تحت مدیریت این مجموعه باشد و مرجعیت عرف را بپذیرد و اصلا برای خودش ریشه و مبنای الوهیت و متعالی را نه جستوجو می کند نه قائل است.
با این شدتی که هابرماس مطرح می کند برگر بیان نمی کند، او می گوید ما تصور می کردیم بدون حضور معانی دینی، زیست بشر ممکن است اما در واقع دیدیم که این طور نیست. در کتاب«ذهن بی خانمان» می گوید ما نیاز داریم معانی دینی را در فرهنگ عمومی گسترش بدهیم تا انسجام اجتماعی حفظ شود ولیکن عقلانیتی که از این معنا دفاع کند نداریم.
عقلانیت ما یا science است یا یک امر عرفی اما دین، امری یافتنی است نه ساختنی. حال باید چه کرد؟ فقط باید به ترویج آن بپردازیم تا زندگی ادامه داشته باشد اگر ما از فلسفه سیاسی و دین سخن می گوییم از کدام معنای فلسفه سخن می گوییم و به موازات آن از کدام معنای علم سخن می گوییم.
اگر قرار شد عقل یک امر برساخته باشد دینی که در دل این عقل است کاملا برساخته می شود و اینجا دوگانه ای خواهیم داشت یک عده در تقابل می ایستند و یک عده همراهی می کنند آنهایی که همراهی می کنند به نظرم خطایی استراتژیک تر دارند شاید کسی که تقابل می کند می فهمد یک مبنا و جهان دیگری را دارد طلب می کند.
ابن سینا معرفت حسی را قابل استفاده برای معرفت علمی می داند لذا مشروط بر اینکه عقل فرا سوی او وجود داشته باشد و در برهان شفا نیز این تاکید را می کند. حس، علم نمی دهد بلکه طریق الی المعرفة است با آمدن عقل است که معرفت حسی به معرفت علمی تعبیر می شود؛ حتی این مسأله در یونان هم وجود دارد، این تعبیر از کتاب ارسطو توسط اسحاق ابن حنین ترجمه شده است «کسی که حسی نداشته باشد، علمی ندارد».
او نمی گوید تمام علوم به حس باز می گردد اما بدون برخی از حس ها برخی از علوم را نخواهیم داشت اما حس تا هنگامی که عقل و پارادایم های عقلی که با مسامحه می گویم اصول موضوع عقلی بر آن سوار نشود علم مفهومی به تو نمی دهد.
شما باید مبدا عدم تناقض را داشته باشید تا احساس تو بتواند در آن مفهوم یقین جزئی بدهد و الا یقین جزئی هم پیدا نمی کند و حکم را عقل انسان و نفس انسان می دهد دقیقا شبیه این را در یک نوع رابطه بین شناخت مفهومی و شناخت شهودی مشاهده می کنیم.
در فلسفه اسلامی یکی از عمده ترین مسائل فلسفه اسلامی، ربط بین عقل مفهومی و عقل شهودی است؛ عرفان اسلامی هم همین است. در عرفان اسلامی آن کسی که گفت ای برادر تو همه اندیشه ای، یعنی انسان به افق اندیشه و عقل مفهومی رو می آورد در جای دیگر می گوید گردن بزن اندیشه را، یعنی یک قلمرویی است که علم است و اینجا حوزه مفهوم نیست و حوزه شهود است.
می توان گفت تمام خلایق عقلانی هستند اما این عقل یک جنبه مفهوم دارد در انسان پرده از عقل گرفته می شود و این عقل که ناموس خلقت است و همه خلقت در متن او شکل گرفته در انسان زبان می گشاید.
به نظر من ربط مفهوم و شناخت مفهومی عقلی که حکمت است و یک معنای فلسفه است به شدت پیوندی وسیعی با دیانت دارد و دینداری در افق فرهنگی که آلوده با حوزه های دیگر است از این اتصال مفهومی برای زدودن خیلی از موانع ممکن است به کار آید.
در این جهان دینی زندگی کردن و جامعه دینی داشتن در سطح کلان ممکن است بلکه جهت گیری داشتن مهم است. و ما موظفیم با این جهان همراهی کنیم و از نقطه ای که وجود داریم به سمت و سویی که داریم جهت بگیریم، امید نسبت به تغییر را زنده نگه داریم و علاوه بر این تا جایی که می توانیم این تغییر را به مقدار اهم و مهم انجام دهیم.
منبع:وسائل