کد خبر: 9685| تاریخ انتشار: سـه شنبه ، ۱۰ دی سال ۱۳۹۸ | ساعت ۱۹:۱۱:۰ | تعداد بازدید: ۲۸۶۴

دکتر داوری اردکانی در نشست مسأله فرهنگ گفت: برای اینکه به آینده برسیم باید راه توسعه را برویم، گریزی از این امر نیست. آینده تاریخ هر چه باشد باید از این راه بگذرد.
جلسه هفتم از سلسله نشست‌های مسئله فرهنگ، عصر روز گذشته ۹ دی ماه در سرای اهل قلم برگزار شد. در این نشست رضا داوری اردکانی استاد فلسفه دانشگاه تهران و آیت الله سید مصطفی محقق داماد استاد حقوق دانشگاه شهید بهشتی سخنرانی کردند.
در ادامه گزارشی از سخنان دکتر داوری اردکانی می‌آید:
فرهنگ حقیقتاً مسئله زمان ماست. همه علم‌ها آموزنده است و ما از گفتارها و نوشته‌ها و کتاب‌ها چیزی می‌آموزیم. مهم این است که علاوه بر آن، در گفتارها و نوشته‌ها تذکری هم باشد تا جان را به حرکت در بیاورد. مهم این است. در گفتار فکر، نظر و عمق هست، جان را تحریک می‌کند و تا جان تحریک نشود. سخن منشأ اثر نیست، یعنی فقط شنیدن سخن‌ها کافی نیست، سخن باید درس تذکر باشد.
زندگی، دو معنا دارد یا بهتر است بگویم زندگی دو صورت دارد؛ اما این دو صورت از هم جدا نیستند. زندگی، دو زندگی است: یکی زندگی به معنای زیست شناسی است. این زندگی از تولد شروع می‌شود و از رشد و تعالی می‌گذرد و به مرگ می‌رسد و با مرگ به پایان می‌رسد.
زندگی دیگر از مرگ شروع می‌شود و بر می‌گردد و دوباره به سمت آینده می‌رود یعنی در رفت و آمد است. این زندگی دوم، در مقابل فنا است. این زندگی دوم سازنده است. این زندگی دوم با تفکر و زبان و با ساختن و بنا نهادن است. آدمی موجودی است که زبان دارد و بنیادگذار و است و تاریخ را می‌سازد. بنای فرهنگ هم با آدمی است، علم و ادب و تاریخ و… با آدمی است، هیچ موجود دیگری اینها را ندارد. اینها متعلق به ماست. اینها موهبتی است که آدمی دارد و هیچ موجود دیگری این موهبت را ندارد. هیچ موجود دیگری تاریخ ندارد، یعنی وجود خودش را پایدار نمی‌کند. گفتم بعد از مرگ بر می‌گردد، به خاطر اینکه وجودش را پایدار کند.
ما تنها موجودی هستیم که می‌دانیم می‌میریم و فانی هستیم. ما محدودیت خود را می‌شناسیم و می‌خواهیم آن را در هم بشکنیم. فرهنگ به نوعی شکستن این محدودیت است. از وقتی بشر بوده، فرهنگ هم بوده است. هیچ وقت نبوده که بشر باشد، اما فرهنگ نبوده باشد. ما بشری را نمی‌شناسیم که آداب و رسوم و اعتقاد نداشته باشد. بد و خوب را تشخیص ندهد، از وقتی که آدمی را می‌شناسیم، هر جا که آدمی بود تشخیص بد و خوب هم هست. اینکه ملاک تشخیص خوب و بد چیست و اینکه بد و خوب دیروز همان بد و خوب دیروز است، مطلب دیگری است. مهم این است که آدمی تشخیص می‌دهد و بد و خوب را از هم تفکیک می‌کند.
این دو زندگی با هم هستند و از هم جدا نیستند، نمی‌توان گفت ما دو تا زندگی داریم؛ نمی‌توان گفت ما دو زندگی یکی رفع حوائج زیستی و یکی زندگی فرهنگی داریم. البته یونانی‌ها اینها را از هم جدا می‌کردند، یونانی‌ها به دو زندگی قائل بودند و دو نام برای این زندگی‌ها داشتند. یک زندگی شأن زندگی فرهنگی بود، یکی زندگی سیاسی، یکی زندگی آزادی بود. آزادی سیاسی مربوط به دوره جدید است، اما آزادی انسان به معنای اختیار انسان از ازل بوده است. از وقتی که آدمی بوده، با اختیار و با علم نظر و اختیار کرده و ساخته است. اینها که دو وجه زندگی هستند، با هم چه ارتباطی دارند؟ در دوره قدیم تا دوره جدید (۴۰۰ سال پیش) همه تاریخ‌ها، همه تمدن‌ها و … با همه اختلاف‌هایی که با هم دارند در این مورد شریک هستند که دومی را بر اولی ترجیح می‌دهند یعنی زندگی فرهنگی را بر زندگی برای رفع حوائج روزمره را ترجیح می‌دهند، یعنی اولی گذری است برای دومی. زندگی برای فرهنگ. معاش برای فرهنگ. در تاریخ‌های قدیم، در فرهنگ قدیم جایی را نمی‌بینید که فرهنگ، علم و معرفت برای معاش باشد.
حساب معاش جداست و جای خود را دارد، اما در قدیم، فوز، فلاح و رستگاری و سعادت غایت بوده است. فرهنگ در قیاس با زندگی معمولی و گذران معیشت، غایت است و این باید تابع آن باشد. در دوره جدید اتفاق عجیبی افتاده است، اتفاقی که فهمش چندان راحت نیست، خیلی مکانیکی نباید در این مورد فکر کرد و گفت، اما آنچه محرز است این است که فرهنگ در خدمت بشر است. فرهنگ در خدمت معاش بشر و گذران زندگی روزمره بوده است، یعنی شما نمی‌توانید بگویید اروپا فرهنگ را پایین آورد تا سطح گذران زندگی بشر. اروپا، بشر و زندگی هر روزه بشر را ارتقا داد و آن را با فرهنگ برابر کرد و این دو را با هم درآمیخت. در هیچ یک از فرهنگ‌های قدیم، فرهنگ به تمدن کمک نمی‌کند. فرهنگ برای تمدن نیست. در دوره جدید است که کل فرهنگ برای زندگی است، اصلاً مسئله فرهنگ و زندگی در دوره جدید مطرح می‌شود.
دکتر عیسی صدیق، اومانیسم را در چاپ جدید کتاب تاریخ فرهنگ ایران و اروپا، فرهنگ پژوهی ترجمه کرده بود، در چاپ قدیم اومانیسم را انسان دوستی ترجمه کرده بود. از ایشان در این زمینه پرسیدیم، مردد بودند و بالاخره به نتیجه نرسیده بودند. مسلم است از نظر لغوی که این معنا را در نظر نگرفته بودند. اومانیستها اهل فرهنگ بودند. اومانیستها برخلاف آنچه که گفته می‌شود، بی دین نبوده اند، اما دین را به فرهنگ تبدیل کردند. اومانیستهایی مانند اراسموس، تامس مور و … تفسیری از مسیحیت کردند که مسیحیت برای اخلاق و مردم بود، دین برای اخلاق. غالب این افراد با لوتر مخالف بودند. اصلاً فکر نکنید که اراسموس، تامس مور و دیگران افراد بی دینی بودند.
تامس مور کتابی بنام یوتوپیا نوشته است که در واقع تصویری از زندگی خیالی نوشته که دویست سال بعد محقق می‌شود و نشانی از دین در آن نیست. در سرتاسر این کتاب، نشانی از دین نیست، در صورتی که خودش به علت وفاداری به کلیسای کاتولیک، شهید دین و مسیحیت نامیده می‌شود. علت این امر مشخص است. او اروپا را سکولار نکرده است. اگر گفتم فرهنگ سازی با اختیار است نه با قصد، مثالش این افرادی هستند که با رنسانس چه کردند، چگونه با اختیاری که داشتند با درک و فهمی که داشتند، جهان آینده را درک کردند و جهان آینده را تصویر کردند، اما قصدشان این نبوده است که جهان را تغییر بدهند. آنها فکر نکردند که باید جهان را تغییر بدهند و نیازی وجود دارند که باید جهان را تغییر دهند. هر چه بود مأموریت جهان جدید این شد که تمدن ساز باشد. تمدن سازی که در قدیم معنا نداشته، بشر که تمدن نمی ساخته، بشر زندگی باثباتی داشته، فهم و فکر داشته و زندگی ای را که ثبات داشته. او هم توانسته کامل‌ترین صورت این ثبات و نظم را نشان بدهد، توانسته چیزی را تولید کند که بعدها تمدن نامیده شد. دستور تولید تمدن و تغییر جهان داده نمی‌شود. با این پیشامد معنی فرهنگ تغییر می‌کند.
در دوره جدید، همه شئون فرهنگ از فلسفه تا ادبیات، رمان و شعر و … به زندگی انسان می‌پردازد. همه اینها به جامعه انسانی می‌پردازد که چگونه این جامعه انسانی می‌تواند سیاست داشته باشد. درست است که فلسفه یونان به سیاست توجه داشته است، اما سیاست ثابت بوده است. فلسفه جدید تمام به سیاست توجه دارد. دکارت به علم اهمیت می‌دهد و تأکید می‌کند که علم دگرگون کننده جهان است و…، از اسپینوزا مسئله سیاست مطرح می‌شود. کانت، فیلسوف سیاسی بود. کانت آموزگار سیاست است. هگل به یک اعتبار یکسره فلسفه است و به اعتبار دیگر یکسره سیاست است. فکر از سیاست، تمدن و تاریخ جدا نیست و اصولاً نمی‌تواند جدا شود. این گونه نیست که سیاست فصلی، اخلاق فصلی دیگر و زندگی و معاش فصل دیگری، همه اینها در هم تنیده هستند. آدام اسمیت کار خودش را انجام می‌دهد و جان لاک هم کار خودش را انجام می‌دهد و…، اینها دو اندیشمند جدا از هم هستند اما وقتی که اینها را به خوبی مشاهده می‌کنیم چیزی هست که همه آنها را به هم متصل می‌کند و…، که آن فرهنگ اروپا است. بین علم و سیاست و ادب و تاریخ ارتباط برقرار می‌کند.
این تناسب به زندگی جدید، به رفاه انسان می‌پیوندد. این کوششی که انجام شده تا حدودی انجام شده، اگرچه اروپا هم نقایص خود را داراست. ما هم نقایص خود را داریم، نقایص ما بیشتر است چون ما وابسته به آنها هستیم. ما در سایه اروپا قرار داریم، بنابراین ما گرفتاری بیشتری داریم. آنها هم بحران‌های خاص خودشان را دارند، ما هم بحران داریم.
در دوره جدید نسبتی که از قدیم بین دو نحوه زندگی بود به هم می‌خورد. در دوره جدید این دو به هم نزدیک می‌شوند و متحد می‌شوند. این دو یکی می‌شوند. فرهنگ و زندگی با هم در می‌آمیزند. فرهنگ در خدمت زندگی قرار می‌گیرد؛ برای اینکه زندگی باید ارتقا پیدا کند. آدمی باید ارتقا پیدا کند. استدلال دوره جدید این است که قرون وسطی انسان را خوار کرده است، آدمی را تحقیر کرده است. آدمی باید شأن خود را پیدا بکند، برای اینکه شأن خود را پیدا کند، آدمی نباید تحت ظلم و ستم و قهر و گرسنه و بیمار باشد. اینها را کوچک نبینید، ما هم تابع این ارزشها هستیم، یعنی همه مردم جهان تابع این ارزشها هستند. آدمی در دنیا زندگی می‌کند و زندگی دنیوی آدمی اهمیت دارد و غرب جدید به این زندگی دنیوی اهمیت می‌دهد و معنای دیگری به این زندگی جدید داده است.
یک نسبت دیگری هم هست که فرع نسبت دومی است. نسبتی که فرهنگ جهان‌های غربی شده با زندگی زیسته (رفع حاجات حیاتی) خودشان دارند. این کشورها می‌خواهند تمدن بسازند، آینده بسازند، می‌خواهند تکنیک، علم، اقتصاد و … داشته باشند، اما نمی‌دانند چرا نمی‌توانند؟ ممکن است این نتوانستن ریشه در فرهنگ داشته باشد. همه این کشورها دانشمند دارند، فیزیکدان پاکستانی جایزه نوبل می‌گیرد. ما دانشمندان بزرگی داریم. پس چرا این کشورها توسعه نمی‌یابند یا به تعبیر من فرهنگ به زندگی و معاش مدد نمی‌رساند، این ناشی از دو اشتباه است. ما فرهنگ اروپا را گوش دادیم و آموختیم، اما به جان ما نزده است. علمی که به جان می‌زند، تأثیرگذار است. علمی که به تن می‌زند، ما فقط آن را حمل می‌کنیم. علوم پایه که به جان نمی‌زند، معرفت و فرهنگ است. علم و فرهنگ و ادبیات اروپا را می‌شناسیم، کتابهای مختلفی در این زمینه ترجمه شده است اما به قول مولا علی (ع) این علم مصنوع است. ما سواد و اطلاعات داریم اما به جان نرسیده است و به همین خاطر جان هم قدر آن را نمی‌داند و از آن مؤثر نمی‌شود و کاری نمی‌تواند انجام دهد.
اگر کانت را درک کردیم و دانستیم که دردش چه بوده، چرا به این مسائل پرداخته، چرا مهم شده و… آن وقت فرهنگ خودم را هم بهتر درک می‌کنم. ما نیاز داریم که گذشته خود را درک کنیم، فرهنگ گذشته را درک کنیم. همه ما گرفتار نگاه عینک شرق شناسان به فرهنگ خودمان هستیم. ما گذشته را آن طور می‌بینیم که شرق شناس می‌گوید، شاید به همین خاطر باشد که درست نمی‌توانیم چنان که باید با گذشته ارتباط برقرار کنیم. اگر جایگاه فرهنگ جدید را بشناسیم، اگر متوجه شویم و درک کنیم که ما چه ارتباطی با غرب جدید و تجدد داریم و از تجدد چه آموخته ایم و تجدد با ما چه کرده است، آن وقت ارتباط با گذشته و آینده طور دیگری شود. حاصل سخن اینکه اگر می‌پرسید، ما امروز با فرهنگ چه کنیم؟ فرهنگ، امروز با ما چه می‌کند؟، فرهنگِ امروز با ما چه می‌کند؟ این فرهنگ، وقتی فرهنگ پیشرفت می‌شود که با جان و مغزش فرهنگ اروپایی آشنا شویم، یعنی آن را فرابگیریم و در تمامیت و کلیتش در عمل اجرا کنیم.
برای اینکه به آینده برسیم باید راه توسعه را برویم، گریزی از این امر نیست. آینده تاریخ هر چه باشد باید از این راه بگذرد. تمدن اسلامی هم اگر می‌خواهید باید از این مرحله دورافتادگی و عقب افتادگی بگذرید تا به مرحله‌ای برسید که توانایی و اختیار پیدا کنید، آن وقت شاید گشایش دیگری باشد. شاید زندگی، زندگی دیگری شود.

منبع:خبرگزاری مهر

لطفا کد زیر را وارد نمایید

اخبار مرتبط

آرم شورای عالی انقلاب فرهنگی

اطلاعات تماس

تهران، خیابان طالقانی، شماره 436

کدپستی: 1591814313
(+9821) 66976601 - 7