کد خبر:4629   تاریخ انتشار: یـک شنبه ، 16 تیر سال 1398 ساعت 9:51:0

مهندسي فرهنگي نيازمند صبر، مداومت و شفقت است

مهندس محمدرضا جعفري‌جلوه مدير شبکه دو صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران و عضو کميسيون هنر و معماري شوراي عالي انقلاب فرهنگي، يکي از مديران فرهنگي کشور است که سال‌ها در حوزه‌هاي مختلف فرهنگي در سينما و تلويزيون فعال بوده و مشکلات اين حوزه را لمس نموده است. با توجه به اهميت رسانه ملي در نشر و ترويج فرهنگ اسلامي ـ ايراني، گفت‌وگويي با ايشان انجام داده‌ايم تا بدانيم اولويت‌هاي اجراي نقشه مهندسي فرهنگي کشور چه بايد باشد:


با سلام و سپاس و تشکر ارز فرصتی که برای این گفتگو اختصاص دادید؛ به عنوان سوال نخست لطفا بفرمائید توجه به سوابق فعاليت‌هاي فرهنگي شما در حوزه‌هاي مختلف، آيا فرهنگ قابليت مهندسي شدن دارد؟
در مواجهه با فرهنگ، قبل از هر سخني بايد به اين سئوالات جواب دهيم که آيا فرهنگ ساختني است؟ چقدر فرهنگ را مي‌توان ساخت؟ فرهنگ ما را مي‌سازد يا ما فرهنگ را مي‌سازيم؟ نسبت فرد با فرهنگ که يک امر فراگير، وسيع، گسترده، حاکم، نافذ و جاري است، چگونه نسبتي است؟ آيا فرد فرهنگ را مي‌سازد و در اين سازندگي سهم فرد چه ميزان است؟
اجمالاً پاسخ اوليه روشن است که بيش از آن‌که ما فرهنگ را بسازيم، فرهنگ ما را مي‌سازد. فرهنگ پيش از ما و بيش از ما حضور داشته است و پس از ما هم استمرار دارد. منتها قطعاً اين پديده که ما را مي‌سازد از رفتارها و افکار ما هم تاثير مي‌پذيرد. تاثيرات ما بر روي فرهنگ، تاثيرات خُرد، بطئي و بسيار محدود و شايد ناپيدا باشد. اما دلايل و عواملي مي‌تواند تاثير فرد را بر فرهنگ افزايش دهد؛ يعني فرد را در ساخت فرهنگ و در بافت فرهنگ نافذتر و موثرتر کند. اين‌که چه کسي، در چه جايگاهي، با چه شخصيتي و در چه ترازي رفتار مي‌کند، تاثيرش بر فرهنگ متفاوت است. انساني که شيوع و نفوذ وسيعي دارد و در جايگاه تسرّي است، طبيعي است که اثرگذارتر است. پس در قامت رهبران مي‌توان در فرهنگ موثرتر بود. در قامت معلمان و مرشدان مي‌توان در فرهنگ موثرتر بود. البته خود اين مشروط به اين است که انسان چگونه معلمي باشد. چون تاثيرپذيري ما همواره در تعليم و پذيرش علم از معلم محبوب است. با قرار گرفتن در جايگاه يک اثرگذار محبوب است که مي‌توان اثر فرد اثرگذار را بر محيط گسترش داد و موثر و محسوس کرد.
پس قرار گرفتن در جايگاه يک معلم و يک مرشد ِ مشفق مي‌تواند تاثير فرد را در فرهنگ افزايش دهد و محسوس کند. علاوه بر اين فردِ مجهز به عناصر ارتباطي با مخاطب انبوه‌تر هم تسرّي بيشتري دارد. امروز يک معلمِ مرشدِ مشفقِ مجهزِ به رسانه ارتباطيِ با مخاطب انبوه، تاثيراتش به مراتب وسيع‌تر خواهد بود تا اين‌که بخواهد در رفتارهاي فردي و ارتباطات شخصي خودش در محيط اثر بگذارد. لذا رسانه‌ها هم مي‌توانند در اين زمينه موثر باشند.
اجمالاً مشخص است که فرد مي‌تواند در فرهنگ اثر بگذارد. پس وقتي که فرد مي‌تواند در فرهنگ چه اثر حداقلي و چه اثر حداکثري داشته باشد، براساس آن عوامل و شرايطي که به مصاديقي از آن اشاره کرديم، طبيعي است که حضور اين انديشه و شيوع اين فکر که در فرهنگ اثر بگذاريم و بکوشيم ساخت و بافت فرهنگ را حتي المقدور تا حداکثر مقدور مديريت کنيم، انديشه گزاف و باطلي نيست. لذا اجمالاً مي‌توانيم پاسخ مثبت دهيم به اين‌که مي‌توان براي فرهنگ نقشه داشت و مي‌توان به چيزي تحت عنوان مديريت فرهنگ يا مهندسي فرهنگ و يا معماري فرهنگ پرداخت که شايد اگر لفظ‌هاي بهتري را انتخاب کنيم، تفضّلانه‌تر هم باشد.
به نظر شما افراد براي تأثيرگذاري بر فرهنگ بايد داراي چه خصوصياتي باشند؟
تاثيرگذاري بر فرهنگ، تاثيرگذاري بر يک پديده نرم است. فرهنگ پديده اي است از جنس نرم. مثل اکسيژن و هواي پيرامون که در همه جا هست اما محسوس نيست، فرهنگ چنين پديده‌اي است. رفتار کردن با اين پديده هم از جنس نرم بايد باشد. پس رفتارهاي تند، همراه با خشونت و همراه با بايدها و نبايدهاي شديد و غليظ راهي در اين ميدان ندارند. تاثير گذاري بر فرهنگ از جنس مديريت نرم است. پس مديريت فرهنگي نيازمند صبر، مداومت و مهم‌تر از همه اينها نيازمند شفقت است. يک معلم ِ دلسوز ِ مشفق است که مي‌تواند بر محيط خودش اثر بگذارد. معلمي که يک حسن در ميان ده‌ها عيب مخاطب خودش را انتخاب کند و آن يک حسن را آن‌چنان در شخصيت فرد عمده کند و به همه شخصيت اون تسرّي دهد که مي‌تواند از آن فرد دستگيري کند و از منجلاب يا اسارت که در آن است، آزاد کند. معلم کسي است که با حسن بيني، يک حسن از ميان ده ها عيب را به شخصيت مخاطب خودش تسّري مي دهد و بر او اثر مي گذارد. معلم خوب آن کسي نيست که با مچ‌گيري از عيوب ِ محدودِ مخاطب خود و چشم‌پوشي بر ده ها حُسن او، عملاً فرد را ساقط کند. در تعليم و تربيت اسلامي، رب و مربي کسي از اين جنس است. کسي که به دنبال عيوب و تسرّي دادن آن عيوب به تمام وجود فرد نيست بلکه او به بهانه حتي يک حسن مي‌کوشد از مخاطب خود دستگيري کند.
شايد اين‌که يک مدير فرهنگي را به عنوان يک معلم مشفق بدانيم، تعبير بيراهي نباشد. مدير فرهنگي بايد يک شمع افراخته‌ي افروخته باشد. به جاي مدير بگذاريم معلم، يک عنصر اثرگذار، يک عنصر فرهنگ‌ساز، يک تعليم‌دهنده. چون در چنين نسبتي است که مبادله‌ي فرهنگي صورت مي‌گيرد، تسّري پيدا مي‌کند و فرهنگي ساخته مي‌شود. يعني ما در مديرت فرهنگي و مهندسي فرهنگي نيازمند چنين نسبت و رابطه‌اي هستيم. اولاً هم‌چون شمع بسوزد؛ يعني با کمترين خودخواهي و بيشترين ديگرخواهي. دوم با قد افراخته يعني با داشته‌هايي محسوس و ملموس و سوم آن افروختگي به معناي نورافشاني و تسّري دادن است که هم‌پاي با عشق و محبت و حب و وُد است. يک معلم اثرگذار نيازمند دو ويژگي است: علم و حلم؛ هر دو با هم. لااقل اگر در علم تهي‌دست باشد، از حلم و محبت و دلسوزي و عشق سرشار باشد که موجب دوست داشته شدن مي‌شود و اين رمز پذيرش در مخاطبي است که در سوي ديگر قرار دارد و قرار است به لباس و فرهنگ و آدابي درآيد و انتخاب گرانه پذيرش کند.
اينجا هم يک نکته ديگر به ميان مي آيد و آن در معني و مفهوم «اقناع» و «انتخاب» است. فرد اثرگذار بايد اقناع‌گر باشد نه ابلاغ‌گر. توسط اقناع است که فرهنگ تسّري پيدا مي‌کند. يعني مديريت فرهنگي، مديريتي اقناع‌گر است و نه صرفاً ابلاغ‌گر. چون بايدها و نبايدها در اين زمينه، براساس اين‌گونه بشود و اين‌گونه نباشد و نشود، کارساز نيست. مخاطب، مخاطبي است که بايد انتخاب کند. مخاطب، مخاطب مختار است. ما با انسان روبرو هستيم، موجودي که خداوند او را مختار آفريد و او را مختار دوست مي‌دارد. خداوند انسان را عبد مختار مي‌طلبد که از سر اختيار، تن به عبوديت مي‌دهد. ما با موجودي مختار روبرو هستيم. موجود مختار را بايد اقناع کرد تا به رفتار يا افکاري واداشت. انتخاب بر اثر اختيار صورت مي‌گيرد و اختيار نيازمند اقناع است. اختيار يعني پذيرش، يعني تن دادن، يعني به راه آمدن، يعني هدايت شدن. اين نيازمند يک هادي است. هادي يک موجود اقناع کننده است؛ هم اقناع حسي و هم اقناع ذهني. يعني عقل و عشق، و يا علم و حلم هر دو با هم. با اقناع مي‌توان اثر گذاشت. پس هر فکري، هر ايده‌اي، هر طرح و برنامه‌اي، هر مرکزيتي اگر اقناع‌گر باشد مي‌تواند به عنوان يک موج‌دهنده و يک پالس‌دهنده فرهنگ‌ساز بر محيط اثر بگذارد و از محيط پاسخ بگيرد.
توجه به اين دو مفهوم هم يکي از لوازم مهم نقشه است؛ انتخاب‌گري و اقناع‌گري. اقناع‌گري از سوي عنصر سازنده و انتخاب‌گري از سوي عنصر پذيرنده. او انتخاب مي‌کند و مشخص است که انتخاب‌هاي انسان چگونه است. علماي روان‌شناسي بايد در اين زمينه سخن بگويند که دلايل انتخاب انسان چيست. اجمالاً براساس تجربه، برداشت من اين است که انتخاب ما مبتني بر به صحنه آوردن دو مميزه از سوي ما است: علم و حلم.
در بحث انتخاب‌گري، اولاً انتخاب بر دو پايه است: اينکه چقدر با ميل انسان مطابق باشد و دوم اين‌که چقدر مبتني بر نيازهاي درک شده انسان باشد. انسان با هر سطحي از شناخت و معرفت، ميزاني از نيازهاي خودش را مي‌شناسد. اميال او هم که همواره با اوست چون بيشتر جنبه نفساني دارد. لذا ميل انسان و نياز انسان تعيين‌کننده است. اين‌که حالا کسي به مصالح خودش هم واقف باشد، اين در يک سطح و تراز عالي‌تري است. کسي که مي‌خواهد بر مخاطب و بر انسان، به عنوان موجودي که چنين مکانيزم انتخابي دارد، اثر بگذارد طبيعتاً بايد متوجه ميل‌ها و نيازهاي او باشد و اگر مي‌خواهد تن به اميال او ندهد، لااقل بايد نيازهاي او را به ميل مخاطب تبديل کند و فراتر از آن مصالح را به نيازهاي او و نيازها را به ميل او تبديل کند.
مديريت فرهنگي وقتي واقعي، پويا و اثرگذار است که داراي چنين قابليتي باشد. جايگاهي که بتواند مصالح مخاطب، يعني آن نيازهايي که مخاطب خود به آنها معترف نيست، به نيازهايي تبديل کند که مخاطب آنها را لمس مي‌کند، مي‌شناسند و سپس آن نيازها را با ميل مخاطب و به ميل مخاطب بياميزد و تبديل کند تا وقتي مخاطب انتخاب مي‌کند، مطابق با ميل خود را انتخاب کرده باشد. يا وقتي مخاطب مبتني بر ميل خودش انتخاب مي‌کند، نيازهاي خودش را پاسخ دهد. در واقع اينها لوازم مديريت کردن عرصه فرهنگي است. مصالح انسان را به نيازهاي او تبديل کنيم و نيازهاي او را به ميل او تبديل کنيم تا انسان که غالبا براساس ميل خودش انتخاب مي کند، مصالحش را انتخاب کرده باشد. در حالي‌که اگر مديريت صرفاً براساس ميل مخاطب يا چسبيده به ميل مخاطب عمل کند، طبيعتًا اين يک روند نازل است چون رو به انحطاط و نزول مي‌رود. چسبندگي به ميل مخاطب موجب انحطاط است. بسنده کردن به مصالح مخاطب هم به انسداد در مواجهه و ارتباط منتهي مي‌شود. چون وقتي مخاطب کاملاً لمس نکند و مطابق نياز و ميل خودش به حساب نياورد، آن رابطه را منقطع مي‌کند. ارتباطات مبتني بر مصلحت صرف مخاطب، محکوم به انسداد است و ارتباطات چسبنده به ميل مخاطب، محکوم به انحطاط است. در اين ميان تمرکز يا عنايت داشتن به نياز مخاطبين، اقناع کردن و پاسخگويي به نياز مخاطبين با توجه به ميل و از سوي ديگر مصالح اوست، که ارتباطي پويا، سازنده، مانا، پايدار و مستمر ايجاد مي‌کند. خود اين استمرار در ارتباط لازمه اثرگذاري است. چون انسان از تداوم و تکرار رفتارها است که مي‌آموزد يا مي‌پذيرد. البته اين به تنهايي کافي نيست. تازگي و تفاوت در آن رفتار نيز شرط دوم است. يکي از خروجي‌هاي اين تازگي و تفاوت در همان جذابيت، زيبايي و محبوبيت اثرگذار است؛ همان بحث معلم محبوب. بايد اين ارتباط تازه باشد، بايد متفاوت باشد، بايد جذاب باشد، بايد متداوم، مکرّر و مستمر باشد تا باعث اثرگذاري شود. مبتني بودن با نيازها شرط قبلي آن است. با عنايت بر نيازها و با توجه به ميل. به خصوص اگر مبتني بر همان چرخه از مصلحت به نياز و از نياز به ميل مخاطب باشد.
سئوالي که در اينجا پيش مي‌آيد اين است که تربيت چنين افراد ترازي براي تاثيرگذاري بر فرهنگ و افراد نيازمند بسترفرهنگي است که چنين افرادي در آن رشد کنند. چنين امري در ظاهر داراي يک پارادوکس است. چگونه مي‌توان اينپارادوکس را از بين برد؟
يکي از خروجي‌هاي شايسته سالاري، به حداکثر رساندن اين قابليت‌ها در کساني است که قرار است در جايگاه سيگنال‌رساني، پالس‌دهندگي يا اثرگذاري باشند. شايسته سالاري يعني انتخاب حداکثر علم و حلم؛ البته حداکثر مقدور. اجمالاً به هر اندازه که هستيم بکوشيم که بهترين‌ها را انتخاب کنيم. چون اگر اين لوازم در عرصه نباشد، آن حادثه رخ نمي‌دهد و کار در نمي‌گيرد.
مطلب دوم اين‌که، حالا مي‌توانيم به مجدد به بحث انتخاب‌گري برگرديم. چون انسان انتخاب‌گر است، ظرفيت انتخاب‌گري او بايد افزايش پيدا کند. به نظر من يکي از مهم‌ترين کارهايي که بايد در عرصه فرهنگ صورت گيرد اين است که بيش از اينکه ما چارچوبي را تعيين کنيم که مبتني بر اين «بايد» و «نبايد» باشد، ما انسان‌هايي را بپروريم يا ظرفيت‌هايي را در انسان‌ها ارتقاء و افزايش دهيم که در مقام انتخاب، انتخاب‌هاي بهينه و درستي بکنند و گزينش‌هاي آنها گزينش‌هاي صحيحي باشد. يعني قابليت‌هاي فرد را در مواجهه با انواع و اقسام پديده‌هاي نوظهور و دعوت‌هاي بي‌شمار متفاوت و جذاب و اغواگر به شکلي ارتقا دهيم که انتخاب‌هاي درون جوشيده‌ي درست و ترازي داشته باشند. نمي‌توان که محيط را براي انسان نساخت و خروجي‌هاي بهينه از انسان انتظار داشت. انسان ناتراز در محيط تراز هم انتخاب ناتراز مي‌کند. يعني توجه عنصر فرهنگ‌ساز بايد به ارتقاء توان فرد براي انتخاب‌گري باشد تا بستن منافذ يا محدود کردن مجاري فرهنگي. چون انسان ضعيف در مواجهه با اولين منفذ خودش را از دست خواهد داد و شيطان از همان يک منفذ کافي است که عبور کند. ما بايد فردي را داشته باشيم که در مواجهه با شيطنت‌ها، مواجهه با دعوت‌ها و مواجهه با تازه‌ها و متفاوت‌ها، انتخاب‌هاي ترازي کند. تسليم هر دعوتي نشود و اگر هم به دعوتي تن مي‌دهد، حريم نگه دارد.
پس بايد ظرفيت انتخاب‌گري فرد افزايش پيدا کند. اين ظرفيت در کجا افزايش پيدا مي‌کند؟ به نظر من قبل از هر جايي در خانواده اين ظرفيت انتخاب‌گري افزايش مي‌يابد. ما بايد به خانواده‌ها برگرديم. بايد به خانواده‌ها بيش از گذشته اعتماد کنيم. خانواده، لابراتوار و محل تمرين مهارت‌هاي گوناگون و کسب مهارت‌ها و قابليت‌هاي بي‌شمار و بسيار است. هيچ خواستگاهي به اندازه خانواده نمي‌تواند در شکل‌دهي فرد انتخاب‌گر کمک کند.
در ساليان گذشته يک تلقي افراطي کمونيستي پديد آمد که مبتني بر آن عمل هم کرديم. با آن تلقي بچه‌ها را از خانواده‌ها گرفتيم و گفتيم انسان تراز انقلاب، بيرون از محيط خانه و خانواده شکل خواهد گرفت. محيط خانواده، محيط مسموم و مضرّي است. انسان تراز انقلاب بايد در جاي ديگري شکل بگيرد. بچه‌ها را از خانواده ها گرفتيم و انحطاط را در چند دهه بعد و در زمان حال در جامعه مي‌بينيم. بايد به خانه و خانواده برگشت و به خانواده‌ها اعتماد کرد. بايد به خانواده جرات و جسارت داد. بايد به خانواده گفت انسان فردا را تو مي‌سازي. انسان فردا با اين معيار و اين تراز، خروجي تو است. ما نيازمند چنين انساني هستيم که مي‌دانيم در لابراتوار تو شکل مي‌گيرد. آي همه‌ي خانواده‌هاي اين سرزمين! آي همه‌ي خانواده‌هاي اين جامعه! آي همه سلول‌ها و ياخته‌هاي شکل‌دهنده جامعه! عنصر تاثيرگذار و تعيين‌کننده در عرصه فرهنگ‌سازي، تو هستي. بنابراين سهم خانواده در نقشه‌ي راهِ مديريت يا مهندسي فرهنگي، سهم بسيار تعيين‌کننده و بزرگي است. اين هم يک امر ابلاغي نيست، چون خانواده يکي از طبيعي‌ترين و فطري‌ترين نهادهاي اجتماعي و جامعه بشري است. امر پديد آمده به دستور اين و آن هم نيست. از ازل، از نقطه آغاز پديدآمده و شکل گرفته است. مبتني بر يک لوازم و عناصر و شرايطي بوده است و مقدماتي داشته است.
خانواده خيلي طبيعي در صحنه است و خيلي فطري تاثير مي‌گذارد. ابلاغي و بخش نامه‌اي نيست؛ بلکه رفتار طبيعي و فطري خانواده اين است. اعتماد به خانواده‌ها، بازگشت به خانواده‌ها و اجازه دادن به خانواده براي تمرين کردن و پيدا کردن راه و مهارت‌ها، يکي از مهم‌ترين نکاتي است که بايد به آن توجه کنيم. سلب يد و در حاشيه قرار دادن خانواده همان بر باد رفتن برنامه‌هاي فرهنگي و طرح‌هاي پرطمطراق است. نمونه آن را در اتحاد جماهير شوروي ديديم. به نحو ديگر در غرب مي‌بينيم. به خانواده اعتماد کنيم، از خانواده بطلبيم و بخواهيم و خانواده‌ها را توانمند کنيم. توانمندسازي خانواده‌ها به معني اثرگذاري غير مستقيم بر فرهنگ است. آنجايي که از صبح تا شام به انحاء مختلف فرهنگ تمرين مي‌شود، بازي مي شود، رفتار مي شود، و يک رابطه شگفت انگيز تاثيرگذاري تعليمي و تعلمي برقرار است؛ خانواده است. به‌خصوص رابطه خانوادگي مبتني بر محبت است، چون عناصر درون خانواده به هم عشق مي ورزند؛ يعني همان عنصر محبت که لازمه تاثيرگذاري است در آنجا جاري است و حضور دارد. حالا اگر مهارت‌ها، شناخت‌ها، آن دانش و آن بخش علم در خانواده فزاينده‌تر باشد، طبيعي است که اين دو عنصر در کنار هم اثر گذاري را بيشتر مي‌کنند. توجه به خانواده و نقشه‌ي خانواده محور يک وجه ديگر است. بايد ديد چقدر نقشه مهندسي فرهنگي کشور بر اين ابتناء شکل گرفته است و بنا دارد عمل کند، يا نه؟
نقش آموزش و پرورش در اين تربيت و شکل‌گيري چيست؟ آيا سيستم کنوني آموزش ما چه در سطح مدارس و چهدر سطح دانشگاه‌ها مي‌تواند افراد اثرگذار بر فرهنگ تربيت کند؟
من براي درک دقيق موضوع يک مثال مي‌زنم. ما مي‌خواهيم هنرمندان ترازي را پرورش دهيم. اين هنرمندان ما شش، هفت سال اول زندگي شان را در خانه و خانواده هستند. البته امروز اعضاي ديگري هم در خانه و خانواده حضور دارند؛ رسانه‌ها. انواع رسانه‌هاي نوين و فرصت‌هاي نوين، حالا به صورت عنصر ناخوانده يا خوانده، به جمع خانواده افزوده شده‌اند. اما بالاخره يک کودک تا هفت سالگي در نهاد خانه و خانواده حضور اصلي و قطعي دارد. از هفت سالگي در کنار خانواده، او در اختيار مدرسه قرار مي‌گيرد. اولاً بايد حواس‌مان باشد که نقش خانواده نبايد کمرنگ شود يعني هم‌چنان خانواده بايد شخصيت اول اثرگذار باشد و مدرسه شخصيت دوم اثرگذار است.
حال بايد محاسبه کنيم و ببينيم در اين دوازده سالي که بچه‌هاي ما در اختيار نظام تعليم و تربيت آموزش و پرورش هستند، چقدر از اين محيط فرا مي‌گيرند. هنرمندان ما اولا چقدر در مرحله دبستان و دبيرستان و دوران تحصيل خودشان کشف مي‌شوند و دوم چقدر به صورت مادي و معنوي بر شخصيت آنها اثر گذاشته مي‌شود؟ ميزان تاثيرگذاري نظام آموزش و پرورش در اين دوره دوازده ساله که هنرمندان ما در اختيار او هستند، چقدر است؟ کلاس هنر چه نقشي دارد؟ کلاس هنر بيشتر يک فوق برنامه تعطيل شدني است. کلاس هنر بيشتر يک حاشيه و يک تفنن است؛ يک عرصه حياتي نيست که بود و نبود آن به اندازه بود و نبود کلاس رياضي يا غيره مهم باشد. ادبيات و انشاء هم اين مشکل را دارند. يک زماني کلاس انشاء، از مهم‌ترين کلاس‌ها بود و مهارت‌هاي آئين نگارش، نگارش، تاليف و توليد خلاقه متن در اين کلاس اتفاق مي افتاد اما امروز خبري از چنين کلاس‌هايي نيست. يعني در اين دوازده سال نه در عرصه ادبيات و نه در عرصه هنر، کار عميقِ پيوسته و با برنامه بر روي هنرمند آينده ما صورت نمي‌گيرد. در واقع يک انقطاع دوازده ساله‌اي وجود دارد. يک استعداد کشف نشده باقي مي‌ماند.
اگر کشفي صورت خود به خود، خودش را شناخته يا براساس پاره‌اي دلايل يا عوامل آن هم در محيطي غير رسمي تکوين پيدا مي‌کند و مجال بروز پيدا مي‌کند. مثل اين‌که امروز بچه‌ها در فضاي مجازي بهتر استعدادهاي ادبي و هنري‌شان را امتداد مي‌دهند تا در کلاس‌هاي انشاء و هنر تحصيلات رسمي. خب اين يعني خلاء نقش آفريني آموزش و پرورش کشور در حياتي‌ترين دوازده سالي که اين مخاطب در اختيار اوست.
بعد از اين مرحله در فضاي دانشگاه، يک مسئله ديگر اين است که هنرمند در رشته مرتبط وارد مي‌شود يا نه؟ خود اين هم ماجرايي است. حالا در رشته‌هاي هنر، ادبيات و در رشته هاي مرتبط با عرصه ادب و هنر داده‌ها و ستانده‌ها چه ميزان و چقدر است و آموزش عالي با اين فرد چه مي‌کند، سئوالات بعدي است. چقدر متن و داده خودي در آنجا وجود دارد؟ چقدر تاريخ هنر مبتني بر تاريخ هنر شرقي، ديني و ايراني در دسترس است؟ چقدر حکمت و فلسفه هنر ديني پشتوانه نظري کار است؟ چقدر علوم انساني در اين زمينه، ياري‌گر است؟
همه اينها واقعيت‌هايي است که وجود دارند. حالا ما هنرمندي داريم که اين دوران دوازده ساله و آن دوران چهار ساله، تجربيات آزاد آموزشي هم در اختيار اوست، شور هنرورزي و هنرمندي هم در اوست، معلم هم نديده است يعني ما نتوانسته‌ايم معلم محبوب او باشيم يا نظام رسمي نتوانسته است چنين نقشي را ايفا کند که سرشار از علم و حلم در تکوين شخصيت او اثرگذار باشد تا امروز از او يک خروجي بخواهيم که بگوييم «کُن» و «فيکون»؛ بگوييم بشود پس بشود. بايد استعداد و قابليت در او پديد آمده باشد. قابليتي که صيقل نخورده است، آموزش نديده است، پالوده نشده است يا اصلاً حق آب و گلي پديد نيامده است، چطور مي‌تواند آفريننده هنري متعالي باشد؟
بنابراين هنرمند ما از اين گذرگاه‌ها عبور کرده است. اينکه چه ميزان به درستي حضانت شده است، چه ميزان به درستي پشتيباني شده است، چه ميزان به درستي سيراب شده است. اينها مسائل مهمي است. ممکن است گفته شود که اينها وجوهي از مهندسي فرهنگي است. بله، بايد طرح و برنامه‌اي داشت که به شکل پيوسته از درون خانه و خانواده و مستمر اين سيراب‌گري اتفاق بيفتد. در دوره تحصيلات ابتدايي و متوسطه همين‌طور و در تحصيلات عاليه اين روند ادامه داشته باشد.
چه عوامل ديگري براي تربيت يک هنرمند و خلق يک اثر هنري که در تراز نقشه مهندسي فرهنگي تعريف شده است،دخيل است و ما بايد چه سياست‌ها و اولويت‌هايي را در نظر بگيريم؟
من زماني مي‌گفتم که اگر بنا باشد که خروجي ارزشمندي از سينماگران کشور داشته باشيم بايد براي معاش آنها کاري بکنيم. اگر مي‌خواهيم آنها براي معاد مشترک ما کاري کنند، ما بايد براي معاش آنها کاري کنيم. اگر همواره نسبت به معاش آنها بي‌تفاوت باشيم و تنها نتايج معادگراي ارزشمند ِ اصيل ِ دوست‌داشتني را طلب کنيم، معلوم نيست پاسخي بگيريم. دستي که از آستين بيرون نيامده تا درد محسوسي را از مخاطب يا مخاطبيني درمان کند، طبيعي است که پاسخ آن مخاطبين به نيازها يا مطالبات معنوي مورد مفروض و منظور معلوم نيست که پاسخ و لبيک محکمي باشد. اين‌که گفته شود پيامبران تنها براي معاد مردم دغدغه داشتند و کار به معاش آنها نداشتند اشتباه است. عقل معاد و معاش هر دو وجود بايد داشته باشد. «الدنيا مزرعه الآخره» دنيا مزرعه آخرت است يا يوم الدين در پس يوم الدنيا است. تا طرحي براي دنيا نداشته باشي، خروجي و محصولي براي عقبي و براي آخرت نمي‌توان درو کرد. ديني که براي دنيا برنامه ندارد، کامل نيست. اديان از آن جهت که کاملند، براي دنيا برنامه دارند. اسلام عالي‌ترين جلوه دين الهي، يک برنامه پيوسته از دنيا تا عقبي را دارد. اصلا داعيه جمهوري اسلامي، داعيه دنيا داري است براي رسيدن به نتايج تابناک و بلند اخروي و معنوي. عمران و آباداني دنيا، کاري اشت که امام علي(ع) در طول عمر بابرکت‌شان انجام دادند. هنوز از چاه‌هايي که ايشان حفر کرده است، تحت عنوان «آبار علي»، حجم عظيمي آب به کام تشنگان ريخته مي‌شود. يا نخلستان‌ها و طرحي که براي دنيا و براي عمران زمين داشتند و البته در بطن اين طرح براي دنيا و عمران و آباداني زمين، طرح عظيمي براي رستگاري انسان نهفته بود. چون اين‌گونه بود، آن نظام و آن نگاه، نظام برتر و عالي‌ترين نسخه و نقشه رهايي بخش است و دل‌پذيرترين تاثير را بر مخاطب خودش مي‌گذارد. لذا حتما بايد به نام دين، طرحي براي دنيا داشت. به خاطر عقبي، طرحي براي دنيا داشت. اين مزرعه بايد آباد باشد تا محصولات کافي براي آن آخرت از او حاصل بشود.
من بايد بر اين موارد اين را هم اضافه کنم که پاسخ يک هنرمند که در اثر هنري او مي تواند متجلي شود، در ازاي دو پديده است: يکي فضا و ديگري نياز. فضايي که بر او حاکم است و نيازي که او تشخيص مي‌دهد. اگر ما مي‌خواهيم محصولات يا آثار تراز يا معطوف به آن سطح و مختصاتي که مورد انتظار است داشته باشيم، بر روي اين دو عامل اثرگذار تاثير بگذاريم: يعني فضا را بسازيم و نيازها را تشکيک مساعي کنيم.
فضاي جاري و حاکم بر انسان که موجب مي‌شود من براساس اين فضا و مبتني بر اين فضا تاثير بگيرم و خروجي‌هاي من مبتني بر اين فضا باشد. اگر اين فضا، فضايي انگيزش‌بخش، لبريز از هويت، اميدوار کننده‌ي اقناع کننده‌اي باشد، خروجي‌هاي من مبتني بر اين فضا مي‌شود. لذا بايد فضا را شکل داد. مستقيما به سراغ هنرمند نرويم؛ بلکه فضاي جاري بر وي را سامان و شکل دهيم. کُريدوري که وي از آن عبور مي‌کند، محيطي که در آن قرار مي‌گيرد، معماري محيط پيرامون وي، معماري شهر، معماري فضا. بنابراين اول فضا است که تعيين کننده است.
دوم ليست نيازها است. هر هنرمندي براساس نيازي که تشخيص مي‌دهد پاسخي را ارائه مي‌دهد. ممکن است لازم باشد که ما در فهرست نيازهاي او اثرگذار باشيم يعني بکوشيم در تشخيص نيازها با او تشکيک مساعي کنيم. اگر قرار است بايد و نبايدي به صحنه بيايد، بکوشيم که آن را ترجمه کنيم به يکي از نيازهايي که مي‌تواند به فهرست تشخيص‌هاي او افزوده شود. البته مي‌دانيد که نمي‌توانيم انسان را به صورت جبري به يک نيازي معترف کنيم؛ بلکه بايد او را اقناع کنيم. بايد او آن نياز را لمس کند و بپذيرد. بنابراين در اينجا رابطه‌اي لازم داريم تا بتوانيم بر فهرست نيازهاي او اثرگذار باشيم.
حالا اگر نيازها به درستي تشخيص داده شدند و فضاي شکل يافته باشد، خروجي حاصل شده غالباً خروجي متعهدانه و ارزشمندي خواهد بود. برداشت خود من از مديريت فرهنگي اين بوده است که مدير فرهنگي قبل از هر چيزي فضا را مديريت مي‌کند، فضا را مي‌سازد و مي‌کوشد که در فضاي فرهنگي هويت متناسبي شکل دهد. ببينيد جامعه‌اي که نسبت به پيشينه تاريخي و تمدني خودش و عظمت‌هاي به دست آورده‌ي خودش معترف باشد و خودش را در يک کريدور قوي احساس کند، معلوم است که احساس شخصيت، افتخار، باور و خودباوري در او فراتر از جامعه‌اي خواهد بود که چنين حسي را ندارد. اگر چنين حسي را به جامعه داديد، اگر او را در چنين محيطي قرار داديد، بايد انتظار توليد اثر متعهد و ارزشمند داشته باشيد.
تاکيدي که مقام معظم رهبري در توجه به تاريخ و تمدن اسلام و ايران همواره داشته‌اند و دارند، يکي از رموز آن همين نکته است. اگر ما بدانيم از کدام گذرگاه‌هاي تاريخ عبور کرده ايم و چه قله‌هايي را فتح کرده‌ايم، باور مي‌کنيم که مي‌توانيم بار ديگر به قللي چنان صعود کنيم. يک جامعه‌اي که از تمدن بزرگ و بلندِ ديروزي برخوردار بوده است، مي‌تواند دوباره تمدن ساز باشد. يکي از رموز حس باور و خودباوري و اين‌که من توانستم، همين است. يعني قرار دادن جامعه در محيطي که تا اندکي قبل آن را حس نمي‌کرد اما الان به ظاهر بدون اين‌که چيزي تغيير کرده باشد، اما حس او عوض شده است يعني ما او را از يک هويت، حيثيت، داشته و سرمايه غني لبريز کرده‌ايم.
ساخت فضا در يک کلاس توسط يک معلم، انگيزه‌بخش است. اين رمز به حرکت درآوردن يک هنرمند است به جاي اينکه به او بخش‌نامه‌اي را بدهيم. «خود راه بگويدت که چون بايد رفت». فضا همان فرهنگ است. اگر با غناي خودش بر ما مستولي شود و جريان پيدا کند، از ما عبور مي‌کند و در محصولات ما بروز پيدا مي‌کند.
بنابراين اول فضا بود و دوم تاثيرگذاري بر تشخيص نيازها است. پاسخ به فضاي دوگانه نياز و فضا، بسيار تعيين‌کننده است. به جاي ابلاغ به فرد بياييم اين دو را مديريت کنيم. يعني نقش‌آفريني در فضاسازي و دوم تشريک مساعي در تشخيص نيازها. خروجي يا پاسخ يک هنرمند يا مبتني بر فضايي است که او را به پيش رانده است يا به نيازي است که تشخيص داده است. حالا اگر مديريت کردن اين عرصه‌ها به معني مهندسي فرهنگ است چرا که نه. مي‌توانيم فرهنگ را اين‌گونه مديريت کنيم. اما فرق است بين اين‌گونه مهندسي کردن فرهنگ تا مهندسي از جنس عجولانه و مبتني بر تصورات سهل الوصول. نه، خيلي سهل الوصول نيست. صبر، شفقت و حکمت لازمه کار است.