در همایش علمی و پژوهشی «علم و دین و معنای زندگی» که در دانشگاه صنعتی اصفهان برگزار شد. حجتالاسلام والمسلمین رضا غلامی، استادیار پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی به ایراد سخنرانی پرداخت که در ادامه متن کامل سخنرانی وی را با موضوع «علوم انسانی اسلامی و معنای زندگی» میخوانید.
«یک. انسان ذاتاً یک موجود خردمند و تعالی خواه است و لذا قادر نیست در جهان پوچ و بیمعنا ادامه حیات بدهد. در واقع، بیمعنایی عالم، نه با خردمندی انسان سازگار است و نه با تعالی خواهی انسان. به بیان واضحتر، چنانچه انسان نتواند عالم و حیات خود را معنادار کند، انگیزهای برای زندگی نخواهد داشت و حتی در مواردی ترجیح میدهد با پایان دادن به زندگی، خود را از مشقتها و مصائب درآمیخته با حیات نجات دهد. با این وصف، تلاش بیوقفه برای معنادار کردن حیات فردی و اجتماعی، یکی از کهنترین تلاشهای سرسخت بشری در جهت تداوم حیات محسوب میشود.
دوم. همانطورکه اشاره شد، انسان یک موجود خردمند و تعالی خواه است(و من بهترین تعریف برای انسان را همین تعریف میدانم) در واقع، نهتنها وجه ممیزه انسان از سایر موجودات عالم، همین خردمندی و تعالی خواهی است بلکه آن عنصری که انسان را به اشرف مخلوقات بدل کرده است، همین عنصر خردمندی و تعالی خواهی است. ممکن است بفرمایید، همه موجود، اعم از نباتات، حیوانات و غیره بهسوی کمال خود در حرکتاند و لذا مانند انسان واجد وصف کمال خواهیاند، اما عرض من این است که بله؛ همه موجودات بهسوی کمال خود در حرکتاند اما کمال آنها حد و سقفی دارد، لکن کمال انسان اولاً، لایتناهی است و ثانیاً، انسان در مسیر رسیدن به مقام خلیفهاللهی است و خلیفه نمیتواند فاقد اوصاف خلیفه عنه باشد و الا اطلاق خلیفه به او مجازی است و نه حقیقی؛ این در حالی است که آنچه قرآن مجید درباره استعداد خلیفهاللهی انسان فرموده حقیقی است؛ بنابراین، کمال خواهی انسان قابلمقایسه باکمال خواهی سایر موجودات نیست.
آیا عقل قادر است بهتنهایی حیات انسان را معنادار کند؟
خب، بحث کلیدی من بر سر این است که آیا عقل انسان(بهمثابه پیامبر ذاتی و باطنی) با همه قدرت خود، قادر است بهتنهایی عالم و حیات انسان را معنادار کند یا نه؟ پاسخ این سؤال منفی است! چرا؟ برای اینکه اولاً، عقل انسان با منابع و ابزارهای شناختی محدودی که در اختیار دارد، قادر به رمزگشایی قطعی از همه ابعاد عالم غیب، عالم باطن و عالم معنا نیست و ثانیاً، عقل در این دنیا به دلیل حجابهای دنیوی و خیره ماندن به ظواهر دنیا و مهمتر از آن، به دلیل آلودگی به امور نفسانی و زندهبهگور شدن از سوی آدمی، نهفقط بهتنهایی قادر به معنا بخشی عالم و بهتبع آن، حیات انسان نیست، بلکه خود به این ناتوانی اذعان و اعتراف دارد. بر همین اساس است که عقل آغوش خود را بهسوی دین باز میکند و بهضرورت دستگیری دین از عقل در جهت معنا بخشی به عالم و زندگی انسان، فتوا میدهد.
شما میدانید، ایمان، عبارت است از عقل یقین زا که به قلب انسان گرهخورده است. پس ایمان مسبوق به دو عرصه است: یکی عرصه علم قطعی و دیگری عرصه پیوند علم به قلب. با این وصف تا انسان واجد جهانبینی عقلی نباشد، اساساً در وادی ایمان قدم نخواهد گذاشت. لذا دین که رکن اساسی ایمان است، مسبوق به یک تحقیق آزادی عقلی است و اسلام، آن ایمانی را ارزنده معرفی میکند که مولود همین تحقیق آزاد عقلی باشد.
بنا بر آنچه عرض شد، فتوای عقل این است که برای معنا بخشی به حیات، وحدت عقل و دین ضروری است.
سوم. مهمترین و اولین پیام عقل و دین است که: این عالم خالق دارد، خالق این عالم یگانه است و خالق عالم دانا و حکیم است؛ پس این عالم برای بازی و بیهدف خلق نشده است.
قرآن مجید میفرماید: «وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاءَ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا لَاعِبِينَ؛ لَوْ أَرَدْنَا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْوًا لَاتَّخَذْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا إِنْ كُنَّا فَاعِلِينَ» یعنی: و ما آسمان و زمین و آنچه را که میان آنهاست برای بازی نیافریدیم؛ و اگر چنانچه(برفرض محال) میخواستیم سرگرمی انتخاب کنیم و بازیگر بودیم، هرآینه آن را متناسب با شأن خودمان انتخاب میکردیم.
علاوه بر این قرآن مجید میفرماید: «أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَيْنَا لَا تُرْجَعُونَ» یعنی: آیا گمان بردهاید که ما شمارا بیهوده آفریدهایم و بهسوی ما بازنخواهید گشت؟!
همچنین قرآن کریم میفرماید: «وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاءَ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا بَاطِلًا ذَلكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا» یعنی: و آسمان و زمین و آنچه را میان این دو است به باطل نیافریدیم و این گمان کسانی است که کافر شدهاند. (و حق را پنهان کردهاند.)
و نکته کلیدی این است که قرآن مجید تأکید دارد: «إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ» یعنی: ما هر چیزی را بهاندازه آفریدیم! همهچیز دقیقاً در جای خود قرار دارد.
رسالت دین تبیین معنا و هدف حیات است
در حدیثی امیرالمؤمنین امام علی(ع) که میتواند جمعبندی بحث من در اینجا باشد منقول است که میفرمایند: «خدای متعال شمارا بیهوده نیافریده و مهمل(بیحسابوکتاب) رها نکرده و در نادانی و کوری نگذاشته و کارهای شما(منظور تکالیف شما) را یکایک معلوم کرده است.
پس ملاحظه بفرمایید، دین نهتنها تأکید دارد که عالم معنا دارد و هدفمند است، بلکه رسالت خود را تبیین معنا و هدف حیات معرفی میکند. ضمناً در پرانتز عرض میکنم که: همانطور که در حدیث منقول از امام علی(ع) هم بهصراحت آمده بود، اقتضای عقلی معنادار و هدفمند بودن عالم و حیات انسان، این است که انسان در این عالم یک سلسله مسئولیتهایی برای تحقق هدف عالم دارد که در جای خود قابلبحث است.
چهارم. سؤال مهمی که در اینجا قابلطرح است این است که چه نسبتی میان علم و معنای زندگی وجود دارد؟ در پاسخ به این سؤال مهم، عرض میکنم که قبل از دوران مدرن، نهفقط علم و فلسفه از یکدیگر جدا نیستند، بلکه مهمترین هدف علم کشف و درک حقیقت و کُنه پدیدههاست. در دوران مدرن و بهطور مشخص از بیکن به بعد، نهفقط تلاش برای جدا کردن فلسفه از علم آغاز میشود، بلکه هدف و مقصد علم تغییر میکند. درواقع، علم ضمن از اعتبار انداختن فلسفه، رسالت خود را در خصوص کشف و فهم حقایق حاکم بر عالم نفی میکند و مأموریت خود را از تبیین چیستی و چرایی پدیدهها، به چگونگی پدیدهها تقلیل میدهد و توجیهش این است که علم باید در خدمت قدرتمندتر کردن و در خدمت مرفهتر کردن انسان باشد نه چیز دیگر.
در اینجا یک اشکال اساسی همواره متوجه علم مدرن بوده است و همین اشکال منشأ گسترش افسارگسیخته نسبیگرایی در علم شده است و آن اینکه، هیچ شناختی نمیتواند فاقد یک تکیهگاه معرفتی باشد و نسبیگراترین دانشمندان عالم(مانند پوپر) هم آشکار یا پنهان در جستجوی تکیهگاهی برای علم هستند حتی اگر این تکیهگاه از جنس معرفت نباشد و در سطح شیوه زندگی و فرهنگ کاهش پیدا کند؛ و عرض بنده این است که هسته مرکزی این تکیهگاه، همان معنا و هدف زندگی است.
پنجم. علوم انسانی مدرن هم تلاش کرده در بیان هدف و مقصد خود پا در جای پای علوم طبیعی بگذارد و حتی منبع و روششناسی خود را بهصورت انحصاری، منابع و روششناسی تجربی و یا حداکثر تفسیری معرفی کند. برآیند این اتفاق این است که نهتنها علوم انسانی مانند علوم طبیعی به دلیل فقدان تکیهگاه قطعی، مبتلابه نسبیگرایی است، بلکه نقش و سهمی برای خود در معنا بخشی به زندگی قائل نیست.
البته علوم انسانیِ پستمدرن بدون آنکه بخواهد مسئله فقدان بنیاد معرفتی قطعی و بهتبع آن، نسبت گرایی مهارگسیخته را برای علوم انسانی بهطور ریشهای حل کند، به سمت تکیهگاههای فرهنگی همچون بازی زبانی و شیوه زندگی و خلق پارادایم از درون آن رفته است(مانند ویتگنشتاین متأخیر، لاکاتوش، کوهن یا فایرایند) که البته مشکل علوم انسانی در معنا بخشی به حیات را دوچندان کرده است.
شاید به همین دلیل است که علوم انسانی چه در منظر مدرنیسم و چه در منظر پستمدرنیسم، همواره درصدد بوده است تا خود را از مقام تجویز خلع کند و بگوید که مأموریتی جز تبیین و پیشبینی پدیدههای اجتماعی ندارد.
فلسفه سنتی بدون مدد دین درمانده است
ششم. وضعیتی که امروز علم مدرن و پستمدرن و به خاص علوم انسانی متداول در جهان پدید آورده است، ایجاد خلأ معناست. البته فلسفه اعم از فلسفه سنتی و فلسفه جدید به دنبال معنا بخشی به زندگی است، لکن همانطور که قبلاً اشاره شد، حتی فلسفه سنتی بدون مدد دین در معنا بخشی به حیات علیل و درمانده است، چه رسد به فلسفه جدید که داراییهای خود را برای تقرب بهیقین ازدستداده و خود را بهشدت به علم اثباتگرا نزدیک ساخته است.
این خلأ معنایی که به آن اشاره کردم، شرایط انسان مدرن و آینده او را بهشدت وخیم کرده است که لزومی به شرح آن نیست.
هفتم. مطلب کانونی من در این مبحث این است که علوم انسانیِ اسلامی که هم زادگاه آن و هم عمده میدان عمل آن جهان مؤمنین است، دو مزیت بزرگ دارد: یکی آنکه مبناگراست و مبانی خود را در همافزایی عقل و دین جستجو میکند. درواقع، هسته سخت مبانی علوم انسانیِ اسلامی، معنا و تفسیری است که از تلاقی دو جهانبینی عقلی و دینی حاصلشده است و البته لازمه آن، برخورداری از درجه مناسبی از قطعیت است. مزیت دیگری علوم انسانیِ اسلامی، این است که این علوم هرچند در مناطق وسیعی از قلمرو خود را از دانش تجربی و تفسیری استفاده میکند، اما مناطقی از آن را تعالم اجتماعی اسلامی(چه از نوع نقلی و چه از نوع نقلی- عقلی) تشکیل میدهد که ویژگی ذاتی آن بهتبع دین، معنا بخشی به زندگی است؛ ضمناً ذکر این مطلب ضروری است که به دلیل ابتنای علوم انسانیِ اسلامی بر بنیادهای مستحکم عقلی- دینی و رابطه وثیق این بنیادها بامعنا بخشی به حیات، حتی برآیند مناطقی از علوم انسانیِ اسلامی که در اختیار دانش تجربی و تفسیری است، فاقد خاصیت معنا بخشی نیست؛ علاوه بر این، علوم انسانیِ اسلامی بهمثابه سامانهای است که همه مناطق آن با یکدیگر ارتباط، هماهنگی و همافزایی دارند و لذا نباید این مناطق را جدا از همدیگر تصور نمود.
در چنین شرایطی، میتوان از علوم انسانیِ اسلامی توقع داشت که اولاً، هیچ پدیده اجتماعیای را خارج از اتمسفر معنایی حیات تبیین نکند و ثانیاً، تبیینها و پیشبینیهای علوم انسانیِ اسلامی(که در بطن آن تجویز نیز هست) به معنادار کردن مستمر حیات فردی و مدنی منجر شود.
البته من میان شریعت که متولی تعیین بایدها و نبایدها بر پایه هستها و نیستها و مشخصسازی تکالیف فردی و اجتماعی انسان مؤمن برای تحقق هدف حیات است، تفکیک قائل میشوم(و میان علوم انسانی اسلامی و علوم اسلامی تمایز قائلم) اما روشن است که دین، علاوه بر معنا دهی به زندگی، مسئولیت انسان در قبال هدف حیات را هم معین میکند. در واقع، نمیتوان هستی و زندگی انسان را در این عالم هدفمند دانست اما برای انسان مسئولیتی در زندگی فردی و اجتماعی قائل نبود.
در پایان عرایضم، این مطلب را یادآور میشوم که ناآرامیها، ناامیدیها، غمها و اضطرابهای بشر امروز محصول پدیده بیمعنایی است و متقابلاً آرامش و امید و شادی انسان در گرو معنادار کردن زندگی است و علوم انسانیِ اسلامی میتواند بهمثابه مغز افزار حیات مدنی، نقش به سزایی را در جبران این کمبود و خلأ بزرگ و مخرب داشته باشد»
|