دکتر فرهنگ ارشاد دکتري جامعه شناسي از لندن و استاد بازنشسته دانشگاه شهيد چمران اهواز است. ايشان سالها در زمينه مشکلات و آسيبهاي اجتماعي سکونتگاههاي غيرمجاز تحقيق و پژوهش کرده است. گفتوگويي با ايشان در زمينه راههاي کنترل آسيبهاي اجتماعي در سکونتگاههاي غيرمجاز انجام دادهايم که در ذيل تقديم ميشود:
با سلام و تشکر از وقتی که در اختیار ما قرار دادید؛ به عنوان سوال اول و ورود به بحث مفهوم حاشيهنشيني يا سکونتگاههاي غيرمجاز چيست چون لزوما اينها در حاشيههاي شهر نيستند بلکه ممکن است در مرکز شهر هم واقع شده باشند؟
من هم به شما و همه خوانندگان محترم عرض سلام و ادب دارم؛ شما از سکونتگاههاي غير مجاز نام برديد که علاوه بر اين، عناوين ديگري هم براي اين واقعيت يا آسيب اجتماعي به کار برده ميشود. من ضروري ميدانم که بحثي مقدماتي را در اينجا داشته باشم، که شايد اين بحث مقدماتي، پيشاپيش به برخي از سوالات شما هم جواب بدهد. منظور من اين است که تا زماني که اين واژه را درست و به طور علمي و دقيق به کار نبريم در انتقال معناي مفهوم مورد نظر مشکل داريم و دچار اشتباه مي شويم.
يکي از دانشمندان مکتب شيکاگو نزديک به صد سال پيش (پارک،1928) بحث بسيار زيبايي را در مورد مهاجرت انسان و حاشيهنشيني در مقالهاي با عنوان Marginal Man يا انسان حاشيهنشين مطرح کرد که اتفاقا خودش هم موضوع اين بحث بود. اين موضوع اساسا در مکتب شيکاگو در دهه 1930 با عنوان Marginality يا حاشيهنشيني پرورده شد. به تدريج که اين قضايا در شهرهاي مختلف، چه در کشورهاي پيشرفته و چه در کشورهاي جهان سوم بخصوص در آمريکاي لاتين و سپس در آسيا اتفاق افتاد، کم کم معلوم شد که کلمه حاشيهنشيني به اصطلاح نقض غرض است يعني خيلي از مفاهيم را محو ميکند.
به لحاظ جغرافيايي الان در همين تهران خودمان و در همين زمان، جاهايي داريم که اصلا در حاشيه جغرافيايي شهر نيستند و در گوشه و کنار سطح شهر و حتي در مرکز، نشانه هايي از اين واقعيت مشاهده مي شود (براي نمونه در منطقه اي بين سعادت آباد و اتوبان چمران و برخي جاهاي ديگر). اين از يک طرف که اينها حاشيه شهر نيستند. از طرف ديگر اگر ما فرض کنيم که در مناطق جنوب تهران بخشهايي اطراف شهر تهران هستند که حاشيه جغرافيايي شهر هستند سوالي که پيش ميآيد اين است که مگر ولنجک، شميران، منظريه و صاحبقرانيه و محموديه و... حاشيه شهر نيستند؟ پس چطور است که يک بام و دو هوا صحبت ميکنيم؟ بنابراين کلمه حاشيهنشيني به لحاظ جغرافيايي معنا ندارد. به لحاظ اقتصادي هم برخي ميگويند اينها در حاشيه نظام اقتصادي اجتماعي هستند. اتفاقا من فکر ميکنم آن هم بيمعناست. براي نمونه، درست است که فعاليت ساختماني دو سه سال است که به اصطلاح راکد است ولي اصل اين فعاليت، چيزي نيست که از بين برود و احتمال گرم شدن بازار مسکن هم امر غير منتظره اي نيست. کارگران اصلي که در اين فعاليتهاي ساختماني به کار مشغولند مگر از همين تيپ افرادي نيستند که ما دغدغه آنها را داريم؟ آيا اگر اين افراد نباشند، کار ساختمان و کار اين فعاليت عظيم اقتصادي ميتواند انجام بگيرد؟ اينها در حاشيه نظام اقتصادي نيستند و اتفاقا در متن نظام اقتصادي هستند. حتي با توجه به نظام اجتماعي، خيلي از افراد هستند که دارند در مرکز تهران کار ميکنند و شب دوباره به همان منطقهاي برميگردند که ما به غلط اسم آن را حاشيهنشيني ميناميم. بنابراين حاشيه اقتصادي، حاشيه نظام اجتماعي و حتي حاشيه جغرافيايي يک واژه بيمعنايي است. به نظر من، الان کلمه حاشيهنشيني يک مفهوم عاميانه شده، يا حداقل اين که مفهومي غير دقيق، و از اين رو غير علمي است. در تحليلهاي علمي بايد مفاهيم را جوري به کار ببريم که دقت و هدفمندي آن مشخص شود. در همان زبان انگليسي که واژه Marginality از آنجاها به ما رسيده است، الان ديگر اين کلمه Marginality کاربردي ندارد بلکه واژههاي ديگري به کار ميرود که فعلاً ضرورتي ندارد در اينجا بکار ببريم.
همچنين جنابعالي به عبارت سکونتگاههاي غيرمجاز اشاره کرديد. شهرداري تهران بيشتر واژه «سکونتگاههاي غير رسمي» را براي اين به کار مي برد. سکونتگاههاي غير مجاز يا غيررسمي هم جامع و قابل دفاع نيستند. اگرپرسيده شود که چرا به آنها غير رسمي (يا غيرمجاز) ميگوييد، پاسخ مي دهند چون اين گونه سکونت گاه ها (مثل خاک سفيد در چند سال قبل) سند رسمي ندارند. اما خيلي از اين مناطق را ميشناسيم که سند رسمي دارند و تصرف عدواني نيستند. بنابراين اسامي «سکونتگاههاي غير مجاز» و حتي «سکونتگاههاي غير رسمي» باز هم اصل قضيه را نميرساند. من با توجه به مطالعات و پژوهش هايي که از گذشته کردهام يا بر اساس تحقيقات کساني مثل دکتر پيران که در اين زمينه کار کردهاند، فکر ميکنم منطقي تر و علمي تر آن است که اين واقعيت مسئله آميز اجتماعي را «زندگي در سکونتگاههاي غيرمتعارف» بناميم که کمتر هم هيجاني و عاطفي است. اين واژه را من نساختهام. حتي دفتر بينالمللي کار، سازمان ILO، آنها هم واژهاي بکار ميبرند که تقريبا همين است. حالا اين سکونتگاههاي غير متعارف ميتواند در هر فرهنگ و در هر اجتماعي کم و بيش متفاوت باشد. حتي در جامعه خودمان، وقتي شما بين سعادت آباد و اتوبان چمران را نگاه کنيد ويژگيهايي دارد که ما به آن مسکن غير متعارف ميگوييم. ممکن است اگر به برخي نقاط در جنوب تهران تشريف ببريد، مسکنهايي ببينيد که با اينها متفاوت باشد؛ سنگ نما و بسياري از نشانههاي ظاهري مدرنيسم را هم با خود دارد اما درون زندگي غيرمتعارف است: شغلهاي موقتي، کاذب، گذرا، و عواملي مانند آن. در چنين شرايط زيستگاهي، فرد هميشه زندگي خودش را موقتي ميداند. اين موقتي دانستن زندگي خود به قول جنابعالي پيامدهاي فرهنگي دارد که تنها صورت ظاهري نيست. من اگر با اطمينان بدانم يک عمر ميخواهم در اين محله باشم، به فکر آبروي خودم هستم، فکر موقعيت خودم هستم، فکر رابطه و سلام عليک با شما بهعنوان هممحلهاي خودم هستم، اما زماني که بدانم موقتي هستم، بي اعتماد، بيگانه و غريبه ميشوم. چون شما از يک سازمان معتبر تشريف آوردهايد اين را ميگويم که اي کاش تصميم ميگرفتيم که واژه حاشيهنشيني را به کلي فراموش کنيم چون خلط مبحث ميکند، نقض غرض است و مفهوم را مخدوش ميکند. پيشنهاد من اين است و اصراري ندارم که اين پيشنهاد را همه بپذيرند. اگر عقل و منطق آنها ميپذيرد، نام آن را «زندگي در سکونتگاههاي غير متعارف» بگذاريم تا اينکه حاشيهنشيني، زاغهنشيني، آلونکنشيني و تمام اسامي ديگري که اگر بخواهيم فهرست کنيم از ده عنوان بيشتر ميشود، همه اينها را پوشش دهد.
چه خصوصياتي را به صورت بارز بايد مشاهده کنيم که جايي سکونتگاههاي غيرمتعارف ناميده شود؟
بايد از خصوصيات، متغيرها و عوامل گوناگون صحبت کرد. اين کار تحقيقاتي که جلوي من ميبينيد، کاري است که آن را در سال 82 در اهواز انجام داديم و من کوشش کرده ام شاخصي را براي «سکونتگاههاي فيزيکي غير متعارف» در اين تحقيق به کار بگيرم.
از ديرباز نه تنها در ايران بلکه در تمام دنيا، به خصوص در کشورهاي جهان سوم، پژوهشهايي که روي همين موضوع سکونتگاههاي غيرمتعارف انجام گرفته نشان داده است که بخش عمده ساکنين اين مناطق مهاجر هستند. مهاجريني که از روستاها و مناطق توسعه نيافته به شهر آمدهاند. خيلي از آنها از فلان دهات، مستقيماً به تهران نيامدهاند بلکه در طي مهاجرت مرحلهاي، فرايندي و پلهاي از زادگاه خود مهاجرت کرده و پس از طي مراحلي به تهران رسيده اند. اما هنوز آن زندگي بيثبات مهاجري را دارند. مهاجر، زماني که به اينجا ميآيد متغيرهاي گوناگوني زندگي او را ميسازند؛ شغل او، رابطه با ديگران، مسائل حقوقي او و مساله مسکن او. او نميتواند در هيچ کدام از اينها يک تنه مشکلات خود و خانواده اش را حل کند اما در مورد مساله مسکن، همان شب اولي که ميرسد احتياج به پناهگاه دارد. حالا اين فرد يا به خانه پسر عمويش ميرود يا اينکه يک پسانداز مختصري دارد و بعد از يکي دو سال در يک جايي که متعارف نيست، ممکن است زمينش سند نداشته باشد يا نزديک يک جاهايي باشد که همگان به آنجا نميروند سکونت کنند. اين سکونت گرفتن به اين شکل بحراني، خواهي نخواهي هم در ظاهر ساختمان نمايان ميشود و هم در درون آن زندگي بروز ميکند. اين فرد همين که يک سرپناه ساخت ديگر کار ندارد که ديوار آن بند کشي شده است يا نه، ديگر به اينکه ديوار قرنيز دارد کاري ندارد، کاري به اين ندارد که در ورودي خانه اش زنگ زده است يا نه، اصلا چوبي است يا غير چوبي. آن بحراني که در ذهنش است، در همين ظاهر ساختمان هم ديده ميشود. بنابراين آن ظواهر غيرمتعارف فيزيکي و صوري و ظاهري، ناشي از آن بحران محتوايي است که در زندگياش وجود دارد؛ يک شغل موقت، آينده نامعلوم، سواد کم، ناآشنا بودن با فرهنگ شهري. معمولاً آنقدر مشکلات دارد که زياد اصرار ندارد که فرهنگ شهري را بپذيرد به خصوص که چون اينها مهاجر و بيپناه هستند، او ديگر خواهي نخواهي ارتباط عاطفي به شهر را هم ندارد. يک کُلني ايجاد ميشود. لذا اين افراد در ميان خودشان رفت و آمد دارند و لذا چندان احساس نيازي به هماهنگي با فرهنگ مادي و معنوي شهر نميبينند خصوصا اينکه دست حمايتي را احساس نکرده اند. بنابراين ما نبايد توقع داشته باشيم که اينها آدمهاي متعارف، متعادل، قانونپذير و... باشند. پس در مورد ويژگيهايي که در پرسش شما است، به نظرم آن ويژگيهاي صوري مسکن غيرمتعارف، مهمترين عامل است و لازم هم نيست که افراد جامعهشناسي خوانده باشند که بتوانند غيرمتعارف بودن اين مناطق را متوجه بشوند؛ و چنانکه عرض کردم اين وضعيت سکونتگاهي، ارتباط تنگاتنگي با غيرمتعارف بودن محتواي اين زندگي دارد.
پس ما در اينجا يک گسست کلي با فرهنگ مبدا و مقصد داريم؛ کسي که در اين مناطق زندگي ميکند، هم از مبدابريده و هم در مقصد پذيرفته نشده است و خرده فرهنگهاي متضادي را در کنار هم تشکيل دادهاند. فکر ميکنمکه اين مساله ذاتاً، از لحاظ بحرانهاي فکري و مالي و اقتصادي هم که دارد، اينها را مستعد ميکند که حتي اگرجرمي در آنجا محقق نشود، ناهنجاريهاي اجتماعي را ما در آنجا ببينيم.
بله، همين طور است. بحث دربارة فرهنگهاي دورگه و فرهنگهاي آشفته است. اين قضيه به خيلي از مهاجرين ميچسبد و در مورد خيلي از مهاجرين صادق است. البته باید گفته شود که هر حاشیه نشینی لزوما بزهکار نیست، منتها مهاجريني که با امکانات اقتصادي و شرايطي نسبتاً مناسب و غيربحراني به شهر ميآيند چون اينها زودتر با فرهنگ شهر آشتي ميکنند و ميآميزند، نشانه هاي بارزي از فرهنگ آشفته و اين فرهنگ دو رگهاي در آنها مشهود نيست. اما کساني که با مهاجرتشان با بحران آميخته است، اينها دچار آن فرهنگي ميشوند که به قول شما نه رومي رومي و نه زنگي زنگ هستند. نه ديگر آن روستايي سابق است و نه با شهر هماهنگ شده. بنابراين اين فرهنگ دورگه Hyper Culture چون نه فرهنگ اينجا و نه فرهنگ آنجاست، مستعد برخي رفتارهايي هست که نه با اين فرهنگ هماهنگ است و نه با آن فرهنگ. ما اسم آن را جرم، انحراف، قانون شکني ميگذاريم. مهاجرها آدمهايي هستند مثل تمام آدمهاي معمولي ديگر که از يک فرهنگ ديگري آمده اند و همه انسانهايي که يک ذهن پويايي دارند، اگر در يک فرايند متعارف و متعادل قرار بگيرند اينها هم در فرهنگ محل تاثير ميگذارند و هم تاثير ميپذيرند منتها اين تاثيرگذاري و تاثيرپذيري بيمارگونه و بحراني نخواهد بود چون اصلاً حرکت، حرکت بحراني و بيمارزا نبوده است. اما زماني که از بنياد با بحران و مشکلات همراه باشد، اين وضعيت پيش ميآيد. اين مسائل آشفتگيهاي شهري که عمدتا عوامل انساني آن مهاجراني هستند که به شهر آمدهاند، اين قضيه را ايجاد کرده است و همه فکر ميکنند که پس حاشيهنشيني، و ديگرمسايل شهري زاده مهاجرت است.
حاشيهنشيني با مهاجرت رابطه دارد منتها مهاجرت بحراني و حاشيهنشيني خودشان نمودي از بحران بوده و معلول عوامل ديگر هستند. اين عوامل ميتوانند کلان، متوسط و خرد باشند. عامل کلان آن اين است که توسعه ما توسعه درونزا نبوده است. تئوري توسعه، توصيههاي توسعه را از بيرون آوردهايم، حتي اگر کوشش کردهايم که با کشور، جامعه و فرهنگ خودمان سازگار شود چون به قدر کافي اين کار صورت نگرفته است، اين توسعه برونزا با فرهنگ دروني مملکت ناهماهنگ است. تا بخواهد اين فرهنگ خودش را با آن توسعه و مدرنيسم هماهنگ کند. من دوست ندارم دوباره اينجا بحث دعواي سنت و مدرنيسم را بکنم. اينقدر بحث کردهاند که خسته شده ايم اما بالاخره يک واقعيتي است. توسعه اي که ما از بيرون ايده گرفتهايم، خواهي نخواهي معلولهايي خواهد داشت. زماني که بيشتر همّ و غمّ توسعه را در تهران، در مراکز استانها و شهرها متمرکز کنيم و به روستاها رسيدگي نکنيم، خواهي نخواهي يک موج مهاجرت يک طرفه از روستا به شهر خواهيم داشت. اين يعني مهاجرت يک سويه و مستمري که طي 60 سال گذشته از روستا به شهر صورت گرفته است. ميخواهم بگويم که اين حالت مهاجرت ”يک سويه“ بحران ايجاد ميکند. خواهي نخواهي جمعيت روستايي ما را پايين آورده و جمعيت شهري ما را بالا برده است، هردو مسئله آميز. يکي از نکات مهم و ملموس ما، ورشکستگي کشاورزي ماست. ممکن است بگوييد ما در منطقه اي خشک و کم باران زندگي مي کنيم. اما همانطور که امروزه مدام گفته ميشود مديريت آب، خودش يک مساله بسيار مهم است. اگر ما مديريت آب را درست انجام ميداديم، روستاهاي ما از کشاورزي اين طور فاصله نميگرفتند و بخشي از جمعيت روستايي در روستا ميماند. ما فکري براي ايجاد فرصتهاي شغلي در روستاها نکرديم و در شهر هم چون قدرتمندان در شهر بودند، عمدتا بخش خصوصي و در حاشيه آن بخش دولتي، بيشتر فرصت هاي شغلي در شهر ايجاد شد و در روستا نبود. پس يکي از عوامل اين است که توزيع فرصتهاي شغلي بين شهر و روستا عادلانه نبوده است. احتمالا شما ميدانيد که الگوهاي روستانشيني در ايران، در خاورميانه و در شرق با اروپا فرق دارد. ما اينجا زمين زياد داريم و آب کم داريم، آنها آب زياد دارند و زمين کم دارند. بنابراين خود اين عامل طبيعي محض در توزيع سکونتگاهها دخالت کرده است. پس بايد الگوي توسعهمان بومي باشد. در همان کشورهاي سرمايهداري که رقابت و سودجويي بر رفتار عمومي حاکم است، مسکن به صورت يک کالاي اقتصادي نيست. زمين و مسکن وسيلهاي براي پسانداز براي آينده و... نيست. در مملکت ما اينطور نيست. در مملکت ما يک جاي تهران، زمين قيمتش آنقدر بالاست که اصلا ممکن است در ذهن من هم نيايد. اين يعني مسکن يک کالاي اقتصادي است بستگي به بازارش، اينکه کجا عرضه ميشود، کجا بيشتر مورد تقاضا است و... قيمت دارد. از طرف ديگر مسکن، مورد نياز همه انسانها است. نيازهاي اوليه “مازلو” را همه ميدانيم؛ خوراک و پوشاک و مسکن. همه ما و آن مهاجري هم که به شهر ميآيد، براي همان شب اول نياز به پناهگاه دارد، ولو اينکه هوا سرد باشد و لباسش پاره باشد، ويا اينکه گرسنه باشد. بنابراين مسکن يک نياز اوليه است. وقتي اين نياز اوليه تبديل به کالاي اقتصادي شود، خواهي نخواهي اين قضايا را در پي دارد و آن کسي هم که از ده آمده است و سرمايهاي ندارد، چارهاي ندارد جز آنکه به آن جايي برود که ما اسم آن را حاشيهنشيني گذاشتهايم. بنابراين من فکر ميکنم عامل اين مساله در سطح متوسط، مسکن است که بهعنوان يک کالاي اقتصادي و سرمايه است. اين مشکلي است که مختص به ايران نيست بلکه مشکل تمامي کشورهاي جهان سوم است. اين مساله مسکن بايد به صورت بنيادي حل شود. من خيلي آرماني به اين مساله نگاه نميکنم. مساله مسکن مساله اي نيست که به همين راحتي حل شود. ما ميگوييم که بايد توسعه برونزا را رها کنيم و به توسعه درونزا و بومي نگاه کنيم اما اين نياز به تحقيق جدي دارد. کار آمايش سرزميني بايد يک کار مستمر باشد
اين راهحلهاي شما عمدتا راهحلهاي بلند مدت هستند. در مقابل، ما سکونتگاههاي غير متعارف داريم که ماننديک بمب ساعتي هر اتفاقي ممکن است در آن بيافتد حتي امنيت اجتماعي ما خطرناک شود. اين مساله فعلا به صورت کامل حل شدني نيست اما راهحل کوتاه مدت ما براي اينکه آسيب ها حداقل شود، چيست؟
من بهعنوان يک آدم دانشگاهي فکر ميکنم باز هم راه حل اين قضيه، انجام تحقيق جدي است منتها تحقيق براي يک کار کوتاه مدت. اينکه من و شما در يک اتاق دربسته بنشينيم و حرف بزنيم، شايد مشکل به اين سادگي حل نشود. باز هم بايد از جوانان، دانشجويان، دانشگاههايمان بخواهيم که به اين مناطق حاشيهنشين بروند، با مردم بنشينند و حرف بزنند و بخواهند که اينها اولين نيازهايي که دارند چه هستند
يکي از عزيزاني که با ايشان صحبت داشتيم مي گفتند يک راه حل اين است که ما سريعا امکاناتي را فراهم کنيم که مهاجرت را به حالت اوليه برگردانيم و به مبدا اوليه خودش برگردانيم. برخي ديگر اين نظر را دارند که دولت سرمايهگذاري کند و مراکز فرهنگي، درماني و بيمارستان يا حتي چرخههاي اقتصادي در مناطق مهاجر فرست ايجاد کند. فکر ميکنيد کدام يک از اين راه حلها سريعتر بتواند جواب دهد؟
بحث برگرداندن جهت مهاجرت، يک فکر رمانتيک است که هيچ گاه عملي نخواهد شد. چه کسي حاضر است برگردد؟ البته، خيلي هم دوست داريم که به زادگاهمان برگرديم و چند روزي در آنجا باشيم، از ما هم پذيرايي ميکنند و ما هم به به ميکنيم که چه جاي خوبي است ولي بعد آنجا را ترک ميکنيم و برميگرديم به همين جا. بعضي از کشورها براي برگرداندن مهاجران اقداماتي کردهاند و قطعا با شکست مواجه شدهاند؛ حتي تجربه هايي در جهت کنترل مهاجرت صورت گرفته است که آنها هم شکست خورده اند چون مهاجرت خودش «علت» نيست بلکه ”معلول“ است. ما بايد اول اين را درنظر بگيريم. به قول عاميانه آب از سرچشمه گل آلود است و بايد برويم و اول سرچشمه را درست کنيم. بنابراين برگرداندن مهاجرين اصلا ميسر نيست.
ما تا سال 1375 کاهش نسبي در جمعيت روستانشينمان داشتيم يعني با وجود برون کوچي مستمر از روستا، جمعيت روستا به طور مطلق روند افزايشي داشت البته میتوان گفت مهاجرت از روستا به شهر حتما ریشه اقتصادی ندارد و ممکن است ریشه فرهنگی هم داشته باشد.
چون زاد و ولد زيادي هم در روستا روي ميدهد يعني جمعيت روستا به صورت مطلق افزايش پيدا کرده است اما به صورت نسبت درصدي، جمعيت روستا در برابر جمعيت شهر کاهش پيدا کرده است. ولي از سال 1375 به اين طرف جمعيت روستايي ما به طور مطلق دارد کاهش مي يابد. يعني سال 1385 نسبت به سال 1375 ، حدود يک ميليون و دويست هزار نفر از جمعيت روستا به صورت مطلق کاهش پيدا کرده است؛ يعني از جمعيتي کمي بيش از 22 ميليون به 21 ميليون رسيده است يا از 23 ميليون به 22 رسيده است. از سال 1385 تا 1390، دوباره يک ميليون نفر جمعيت روستا کم شده است. با اين روند که جمعيت روستايي دارد به طور مطلق کم ميشود، هر آدم معمولي ميتواند پيش بيني کند که اين رقم روزي به صفر ميرسد. يعني با کشور وسيعي مواجه مي شويم که بخش عمده آن بيابان خواهد بود! اولين کار اين است که بايد فکري به حال مهاجرت و کشاورزيمان بکنيم. اينکه رسيدگي به کشاورزي در روستاها توجيه اقتصادي دارد يا نه، بحث اصلي نيست. ما نميتوانيم مهاجران را برگردانيم اما ميتوانم کاري کنيم که اگر آدم بيست سالهاي ميآيد، ديگر آدم چهل ساله نيايد. اين کار را ميشود کرد. من خيلي وقت پيش مقاله نوشتم. من نميگويم که ما احتياج به کارخانههاي مدرن و مناسب با ”مزيت نسبي“ اقتصادي نداريم اما آيا نميتوانيم يک کارخانه بيلسازي در فلان روستا تاسيس کنيم؟، نميتوانيم يک کارخانه کلنگسازي در فلان روستا درست کنيم. مگر چين چهکار کرده است؟ چه شده که صنعت فرش دستباف هند و ترکيه و چين، بازار بين المللي فرش را از ما گرفته اند؟ تمام اين صنايع و محصولاتي که الان ما داريم از چين وارد ميکنيم و اينقدر هم به آن ايراد مي گيريم، در روستاهاي چين تهيه ميشود. اين صنايع دستي، اين عروسکها و ديگر محصولات چوبي پلاستيکي و.. که نه تنها از چين بلکه از تايلند و سري لانکا هم ميبينيم در روستاها ساخته ميشود. اين صنايع کوچک مقياس را بايد در روستاها تقويت کنيم تا ديگر بعد از اين نه تنها شدت برو کوچي از روستا کاهش يابد شايد چهار جوان هم به روستا برگردند. اين نابرابري بين شهر و روستا را که دهها سال است به وجود آورده ايم نميتوانيم به سادگي از بين ببريم اما يک مقدار اين نابرابري را تخفيف بدهيم. همينطور نابرابري بين گروههاي مختلف را کم کنيم. اينکه ما در روستا فرصتهاي شغلي ايجاد کنيم، مسکّن نيست بلکه گوشه اي از راهحل پايدار رابطه روستا-شهري خواهد بود. براي گروههاي مختلف شهري هم ميتوانيم يک چنين کاري بکنيم.
اين يک اقدام ضروري براي زندگي اجتماعي است و مسئوليت علمي و اخلاقي ايجاب ميکند که اين کار را انجام بدهيم. اگر در کاهش دادن نابرابري هاي بين گروههاي مختلف اجتماعي در همين شهر تهران اقداماتي صورت بگيرد، من فکر ميکنم اين مهاجر به شهر و روستاي خودش برنميگردد اما اين حالت غريبگي و و بيگانگي که خواهي نخواهي آن بحرانهاي فرهنگي، قانونشکنيها و انحرافات را به دنبال ميآورد، ممکن است تعادلي پيدا کند. خيلي رويايي فکر نکنيم که با اين راه حل هاي کوتاه مدت هم ظرف يک سال ميتوانيم به نتيجه برسيم. مسائل اجتماعي يک ساله ايجاد نميشوند که يک ساله حل بشوند. اين مسائل ريشه دارند. اما اگر به فکر آن بيافتيم و اينکه مردم احساس کنند که يک اقدام مثبتي در جهت زندگي شان دارد اتفاق مي افتد، همکاري خواهند کرد.